dogs

 

 

 

 

 

از اون لبخندا داشت که نمی دونستی الان که بهت نزدیک شه چاقو در میاره میکنه تو شکمت یا زیر چونه تو می گیره و می بوستت. از دور میومد. پل خلوت بود. غریبه با کفشای پاشنه بلندش به من نزدیک میشد. کسی بود که خیلی همو می شناختیم اما در هیبت یک انسان دیگه. لبخندش قطعا لبخند یه غریبه نمی تونست باشه. تق تق نزدیک میشد و چشم از من بر نمی داشت. پاهای بلند و کشیدش  تو black skinny jeans مثل تیکه هایی از یه هشت پا بود. هشت پایی آشنا با یه لبخند creepy ناتمام. دست چپش تو جیبش یه وول زد. گفتم یه تیغ داره تو جیبش که نزدیک شه می زنه زیر گردنم. تق تق. به هم نزدیک  شدیم. نزدیک. پل خلوت بود.  یهو بود که هیچ ماشینی رد نمی شد و اون لبخند. یه غریبه قد بلند و لاغر. نزدیک. نزدیک. نفسم دیگه در نمی یومد. منتظر یه حرکتی بود. اگه می بوسیدتم جای لباش تا ابد می موند. لباش از سرب بود. کبود و گوشتالود. سرمو پایین انداختم و ناگهان حجمی از پل به پایین پرید.

هوا خونی بود. چند کبوتر به میمنت این اتفاق می خواستند موهایشان را رنگ کنند. من به اندازه کافی خودم مشکل داشتم. پارس کردم و اومدم تو. چند لایه خاک رو همه چی گرفته بود و عطسه که می کردم خاکا پرت میشدن این ور و اون ور و می رفت تو دماغم و باز عطسه. رنگای قرمز رو می ریزم وسط باید کبوترارو رنگ کنم. اره گفتم که بهشون کمک  نمی کنم اما خب. دلرحمی همیشه ازارم داده تو زندگی. اما نه. گداگرافی نمی کنم. پرتره homeless ها رو نیستم. هرگز نتونستم سواستفاده کنم. یا حالا هر چی که اسمش هست. الان به همه القاب و عناوین شک دارم. مثل سواراخای دماغ که حرصمو در میارن. وقتی به فین فین میفتن دیگه تمومی ندارن. ساعتای خونه رو کشیده ن عقب. اینکه مامان طلا الان داره چی کار می کنه به فکر احتیاج داره که منم الان شعور فکر کردن ندارم. دست خالی سنگ خاردار رو بر می دارم. می مالم به صورتم. نمی خوام راجع به مامان طلا جرف بزنم. صورتمو چند تا خراش می دم. می رم تو بالکن. کبوترا رو صدا می کنم. پل  Granville  تو مه فرو رفته. پلیس اومده و هیچ آدمی جمع نشده. اینجا همه فقط تند تند می گذرن. مبادا brunch عصر دیر بشه. مبادا jogging دیر بشه. مبادا ماساژ. نزدیک ظهر داره میشه. اون پایین چند تا حلزون مرده پیدا می کنم. گوشت لیزشون چند تا قاچ خورده و دور قاچها چرک کرده. چند تا کرم دارن گوشت می خورن و چند تا سوسک پشت دیوار کمین کردن. باز این دلرحمی عوضی گل می کنه. حلزونا رو بر میدارم و می ذارم لای صورتم. همه خونم واسه قرمز کردن موی کبوترا رفت. جای خالی زیاده. می ذارمشون توی لپم. فشار میدم تو. تو گوشتم به زور جا میدم و گوشه هاشو می دم تو و به زور نخ رو از تو سوزن رد می کنم و می دوزم. می دوزم. همیشه ظریف کاریم افتضاح بوده. چند تا bumps here & there می مونه که اشکال نداره. گوشت تو گوشت حل میشه. باید خون زیاد بخورم تا اینا خوب همو جذب کنن. یادم نمی ره مادر بزرگم چه جوری یه لیوان خون خرگوش سر کشید. اینکه بد نیست. اصلا بد چیه؟ مگه بدی هم هست؟ مگه خوبی هم هست؟ مگه نه که آجر، سنگ، سیمان و دود؟ مگه نه که عطر و سوپ و رشته فرنگی و شامپو؟ قطار ساعت 8 راه میفته. رو صورتم دست میکشم. کم کم صاف میشه. Who cares?  نفس روز می گیره. دارن از تو اقیانوس می کشنش بالا. جین سیاهش چسبیده به پاش. پاهای خوشگل بلندش. لاغر و خوش تراش. پلیسا می گن یه تیغ تو جیبش پیدا کردن و یه فلوت فلزی تو کیفش. لبخندش سیاه شده بود تو اون صورت کبود. ریملاش ریخته بود پایین. گفتم گداگرافی نمی کنم. اما جسد گرافی چرا. چیک! این عکس در معروفترین سایت عکاسی featured میشه. مثل خر می لرزم. خون داغ باید از کافی شاپ بخرم. اون کافه هِ که سقفش بلنده و موزیک کلاسیک میذاره.