هوا روشن می شود

 احساسی نداری

سرنوشت خیابان- کوچه- صبح را می گیرد

صورتت جای خالی چند مغازه را احساس می کند

روی استفراغ ها نور می افتد 

تو دیگر آزمایش را دوست نداری

جلوی باد نمی ایستی

جا خالی نمی دهی


به سگ رجوع کن

به حواس پوسیده آن ‍‍پیرمرد

به نفرین پیشانی ات

به تمرکز قرمز یک کولی روی دستهای ساکتت

صورت ساکتت

تب ساکتت

ویرانگی پابرجای ساکتت!