مکاشفه

 

 

 

 

به اندازه کافی خودش مرگ بود. از پشت با بیل زد وسط کمرشو یه توده گوشت و روده وخون کشدار کشید بیرون. یه نگاهی به توی بیل انداخت و انگار که راضی نشده باشه نچ نچی کرد و بیلو انداخت اونور و با ته کفشش روی روده ها مالید و با انگشت اشاره ی راستش ته کفششو انگشت کشید و لیسید و سوت زنون رفت سمت جاده. از پشت یه تیکه اش خالی بود. یه نگاهی به من انداخت و روی زانو زانو زد. بعد تالاپ مثل یه ساختمونی که هی می کوبیش هی می کوبیش اما یهو همه چی با هم میفته افتاد. یه زنبور از دور مست و پاتیل رسید روی باسنش نشست و از توی گوشت مکید. سرشو بالا کرد و با یه لذت بی وصف فریاد کشید. زنبورا اومدن و در عرض یه ربع نیم تنه بالا رو خوردن. از اون فقط دو تا پا مونده بود و یه سطح زرشکی-قرمزِ خیس با لایه های تو در توی کشدار. درون نهنگ رو تو پینوکیو یادته؟ به اندازه کافی بس بود. قهوه سرد شده بود دیگه. گذاشتم تو مایکرو. دینگ؟ دینگ؟ چرا دینگ دینگ نمی کنه. برق کو؟ اه این که سیمش به برق نمی رسه. پس چرا اینتو گذاشتتش؟ مرتیکه... مایکرو رو کشیدم بیرون که یهو از شلوارم چکه چکه خیسی چکید. خون بود که می ریخت از نیم تنه پایینم به پایین. وااااای قهوه رو هنوز از تو مایکرو نذاشتم بیرونو این غولو دارم رو وزنم می کشم سمت پریز..... what the fuck?  بشور. بساب. مگه خون میره؟ مگه خون از لباس سپید میره؟ وای کابینت خیس نشه. دیشب کلی دادِ سخن سر داد که مبادا! که مبادا! به این دلیل و اون دلیل و من هرگز به دلیلاش گوش نمی دم. یه سری دلیلِ تخمی مثل ادما واسه زندگی کردن داره. اما جالبه که حساب می برم. بدو بدو. چرا تمومی نداره این خونا. 3 تا حوله و یه بسته دستمال تموم شد. زنبورا دور و برم حالی به حالی میشدن. بوی خون بوی خوبیه میگن. یه چای کوفتی. حوصله قهوه دیگه ندارم.گور باباش. یه تل بر می دارم موهامو ببره عقب. کلافه شدم. از تو چوب لباسی که کش رو می کشم بیرون گیر کرده. اه اه. لامسب. بیا بیرون. سیگار دستمو می سوزونه. Shit  همون جای قبلی بکنمش راحت شم. نباشه بهتره. کش گیر کرده لای 7-8 تا گردنبند و 9 تا تل دیگه و در نمیاد. می کشم و می کشم. یهو گردنبند عقیق آبی و مروارید 100 تا تیکه میشه و تلق تلق دیرینگ دیرینگ تولوب تولوب رو سرامیک شروع می کنن به سر خوردن و رفتن. قایم موشک بازی زنبورا و مرواریدا و رد خون رو آبی عقیق شروع میشه. لباسم پر از قیر میشه. تو سکوت خیره میشم به بازیشون. صورتم شروع می کنه به سوختن. از تو مغزم سر درد ترومپت می زنه و آتیش تو صورتم غل غل میکنه. نخ گردنبندو از رو زمین بر میدارم. می کشم روی صورت زخمیم. رو هر جا که می کشم خون ریز ریز می زنه بیرون. دیرینگ دیرینگ می جهن سمت هوا. هوا خون دوست داره. صورتم داره اتیش می گیره. کرم کو؟ مامان طلا کرم سوختگی داده. کرم می زنم رو خونا و صورتم یه تیکه تاول زده و چند جا از شدت سوختگی سفید شده. باید برم سر کار. حالا چی کار کنم. همون جا می شینم. سر درد سرمو ناز میکنه. زنبورا دورم حلقه می زنن و ارگی راه میندازن. بوی گند خون درمیاد. یکی یکی زنبورا نزدیک میشن. از مغزم شروع می کنن به لیسیدن. سر درد یه tour guide خوبه. بهشون میگه از کجا شروع کنن بهتره و تاثیرگذارتر. من تا جایی که دستم برسه مرواریدارو جمع می کنم. صورتم می سوزه و مغزم کم کم میره سمت لمس شدن. اون دسته از زنبورا که طاقتشون کم تره به ارگاسم میرسن. بی حس نگاشون می کنم. ته کفشم اون ور افتاده. یه تیکه روده قلفتی بهش چسبیده. دستتو می گیرم بالای اون درختو نشونت میدم. یه آشیونه کلاغه که خودش نیست. سیاهی پراش سایه انداخته رو تنه درخت. تو میگی که خیلی اتفاق جذابی نیست و هنوز معتقدی من عکاس خوبی نمیشم. ماشین لباسشویی به اوج رسیده. پنگ پنگ می کوبه. زنبورا دارن نیم تنه بالا رو تموم می کنن. روی شکمم، روی لایه های کشدار خیسش عقیقای ابی میذارم. تو همیشه میگی سمین یه چیزی همیشه داره که خودشو تزیین کنه. وای چه سر و سینه خوشگلی داری تو. دو تا پا افتاده جلوی اینه. ته کفشام مغز چسبیده.