دیوار خود را قایم کرده بود

مرد همسایه به دروغ های زنش گوش میداد

و اطلسی آن کودک می پلاسید

دیوانه وار دیوار می بیند

بوی سکوت و قهوه اش در سیاهی کوچه بخار میشود

من خامِ یک مرگ ساده ام

انباشته از دست های دیوار

وقتی فریاد می زند: 

این درد می شکفد

این تازیانه به اندازه نمی سوزاند

خواب دیوار را می بینم

از دریچه ها بوی غذا می اید

شنبه شب است

دیوار به اشفتگی عادت دارد

به دروغهای زنِ مرد همسایه گوش می دهد

به پیازهای داغ

سیفون و قژقژ آینه ای که تمیز میشود

دیوار درد می کشد

دست از سرم برنمی دارد!