کجا می روند آن دقایق؟

 

 

 

 

 

 

 

 

اول از همه ..... اول از همه............... اووووم/////////////////// می خواستم پوزش بخوام واسه چرت گفتن و پرت گفتن اما یادم افتاد که قانون 5 این بود که عذرخواهی ممنوع. پس هیچی..... هیچی...........

یکم ناخوشه حالم که طبیعیه یکم. یه کم درستتره. اره یه کم. یه کم گنگی زد به پر و پامو فلج شدم یه کم. فلجی زده یه گردنمو نمی تونم تکون بخورم. یه کم زده دیوونگی بالا که طبق قانون 5 نباید بگم شما به بزرگی خودتون ببخشید.

اینجا الان چه غلطی می کنم نمی دونم. چیزی یادم نمی یاد. به قبای روزگار برنخوره ترک عادت. بذارین کمی حرف بزنم. حالا یه جوری میگم که انگار حرص دارم ار روزگار اما در حقیقت اونه که از من حرص داره. می خواد سر به تنم نباشه از بس پر رو و وقیحم (اینو حتی کارگرای جاده کش تو کوچه هم می دونن/ همه جز من). به خونه گاهی هرگز نمی رسم. از یکی از سر کارا تا خونه 20 دقیقه راهه. وقتی 3 دقیقه رو رد می کنم بقیه شو نمی تونم. نمی دونید چه سخته بقیه ش. یه خونه خالی. آی سردرد. سردرد. وای خرسم که نیست تو اتاقم. وای پرده های اتاقم که نیستن. وای ان درخت دم پنجره که پای بزرگ شدن من پژمرد.... هیچی نیست. گاهی می مونم تو کوچه . خیابون. نمی دونم چی کار کنم. از خونه می ترسم. با چشام عکس می گیرم. با دستام طراحی می کنم. می مونم تو شهر الکی. هی فکر می کنم کی بالاخره پول جمع میشه art gallery عضو شم. کثافت گرونه خب/ بعد فکر می کنم به هزار و یک چیز دیگه. بعد یهو می خوام بدوم تا خونه و زیر تخت قایم شم. اون تهِ ته که خاک هست. که سرفه هست. اون ته قایم شم و یه سیگار روشن کنم. جام میشه اون زیر. زیادی کمم. زیادی کم شدم. انقد خوبه که کم و کم میشه ادم. یهو ممکنه بخار شی. مثل شخصیت 5 فیلم جدیدم.... اره انقد کم شد که یهو بخار شد.

_ به چی فکر می کنی؟

_ هان؟

_ به چی فکر می کنی؟

_ چی؟؟؟؟؟

_ میگم چی تو مغزته؟

_ هیچی.............. هیچی............

_ مگه میشه؟ 10 دقیقه س صدات می کنم. به چی داشتی فکر می کردی؟

_ هان؟ نمی دونم........چرا گیر میدی؟ مگه جدیده؟

_ نه- اما این دفه طولانی تر شده. چی تو مغزت بود؟

_ هیچی

_ نمیشه که. نه به چیزی فکر می کردی نه صدای منو میشنیدی؟ پس داشتی ignore می کردی منو؟

_ نه............

_ نمیشه

_ اینو اینجا یاد گرفتم.

_ باز شروع شد. اینجا- اینجا------

_ اره. یهو میرم یه جایی که توش هیچی نیست. هیچی. نه گذشته. نه حال. نه مالیخولیا. یهو چی میشم؟ تو منو میبینی؟

_ یعنی چی؟

_ لعنتی منو میبینی؟

_ اره

_ نه..... ..... نه خرفت جان...... حتی نمی فهمی چی میگم.

 

و فروغ می اید می نشیند روی صندلی پشتم. موهای چیده ام را به زور جمع می کند و زمزمه می کند: و فردا.... حجم سفید لیز

پرتش می کنم اونور........... سردرد............... او لبخند می زند مریض................................دوا می دهد مریض.......................... ...... سیگار می کشد مریض............................................... تو دهن بغض من می زند مریض............................................................................................................................................................................................... به پرنده های گرسنه پشت بام رو به رو نان می دهد مریض.............................. فروغ مریض..........

آه اگر این دست و چهار شنبه شب و ساعت 11 شب و جیغ این گوشت مثله ی گلویم نبود...........آی اگر نبود...........

یهو یه دقایق زیادی سکوت می کنم. ادما صدام می کنن. نمی شنوم. یهو که برمی گردم می بینم به چیزی فکر نمی کردم. به هیچی. به هیچی نه تو خودم فکر می کردم نه بیرونو می فهمیدم................ یه چیزی تو خیابون منفجر شد.............. این ترسناکه خانوم عزیز. دامنت را عوض کن. سرما در راه هست...............