4:30








زنی که سنگ قبر کودکش را بر دوش می کشید ایستاد و سلام گفت. به سمت آن ور اشاره کرد و گفت سلاخ خانه آنجاست.

از قبر دست کودک افتاد. دست را برداشت زن و سیب گاز زد.

خیابان بلند 

عقربه ها مدام رد میشدند

شلوغ بود- صف ها از تنم می گذشتند

چراغ های قرمز بنفش می شدند

و درختان به همه چیز تعظیم می کردند

بوی سوختنی پر بود

مایع سرخی که خون نبود از سمت دریا رشد می کرد

من دفترم را باز کردم و شعری نوشتم

دفتر را دادم به سلاخگر

سرم را دو دستی چسبید و لبهای خیسش را در گردنم جا داد

قفس ۵۹۳ تنگ بود

حالا لبهای سلاخگر هم به سنگینی اضافه شده

صورت یکدستش زیر تیغه ی آفتاب کرم درمی اورد

نوید میدهد فردا نوبتم خواهد شد

عقابی در قفس ۰۰۳ خیره نگاهم می کند

و ناگهان در سینه ام می پیچد

هوا گرم است

سلاخگر عقاب را بیرون می کشد

و هر دو در سکوت کوره یخ می بندند

صبح با یک جفت لب کلفت دوخته بر گردنم در سرخی ای که خون نیست شنا می کنم

سر کار می روم

بوی خوش GUESS می دهم

آن Lesbian سرش را در دهنم می کند

دندان های سلاخگر تکه تکه اش می کنند

دمش را روی کولش می گذارد

و در قیر فرو می رود

روز نمی گذرد

درها بسته نمی شوند

قوری ها بر سر هر پل پر از آب جوشند

هیچ چیز نمی گذرد

ناامیدی نمی گذرد

قلب نمی گذرد

تب خال می زنم

و گربه های سیاه از روی عمد سکس می کنند

صدای روز در تنش سلاخگر می لرزد

و او نوید می دهد فردا نوبت من است

و نیشگون محکمی از باسنم می گیرد

قفس ۴۳ را باز می کند





زمان نمی گذرد