شعری از Andres Alfaro





مادرم گریه کرد، و من شدم شانه هایش
آتش جاودانه ی درون او و صخره ای بی پایان
اما بعد فراموش کردیم


...

چه کس بخاطر می سپارد؟


فکر می کنم مشکل من تاکید زیاد است
شکم تو درد می کرد و من آنرا تا بی نهایت بوسیدم
و بعد همه چیز را فراموش کردیم 
مادرم گریه کرد، و من شدم شانه هایش
آتش جاودانه ی درون او و صخره ای بی پایان
اما بعد فراموش کردیم

خواهرم در حالیکه من آجرها را می تراشیدم زایمان کرد
چشمهای باد کرده و ابروان عرق ریزش بمن نشان داد
که خاطره چگونه مرا بخود جلب می کند
اما ما فراموش کردیم


پدرم در طول رودخانه قدم زد
تا عمق گردن ، اما هنوز کراوات می بست
ولی هیچکس بیاد نمی آورد
می نشینم ، شگفت زده
با آدامسی نجویده در دهانم
و از خودم می پرسم چه کسی بخاطر خواهد سپرد؟ 

....



Andres Alfaro