دمی بیاسای








یهو پا میشی همیشه می دونی یه چیزی کمه. می فهمی که این اصلا تو نیستی این لا لوآ می لولی. قبر بتونی ساکتی که پشت به تو سوهان می کشه تنشو و جلا میده بودنش از سکوت درداور خیابونا و ویولونی که اون آرتیست بی پول می زنه کم نمی کنه. تو بدنم یه مورموری با سرعت عجیبی میره به کف پا و بر می گرده. دیگه نمی شد چیزیو تحمل کرد. سرکار که تموم شد. دست قبر رو گرفتم و گفتم گور بابای پول میریم یه کار اساسی می کنیم حالمون بهتر میشه. آره بابا همش مال اینه که خیلی وقتی تغییری رخ نداده. رفتیم اون نشست رو صندلی. آقاهه گفت به به چه دختر نازی. به همون قبره گفت احمق. گفت چه لباس خوشگلی از کجا خریدین. قبر جواب نمیداد. خیلی بی ادب شده بود. نیشگونش گرفتم یواشکی که یالا یه چیزی بگو. اون با بی حوصلگی گفت از استامبول. اقاهه که gay تشریف داشت به این نتیجه رسید بدش که من ترکم. منم حوصله نداشتم بگم نیستم. هزار تا سوال کرد بعدا. قبره تا تونست دروغ گفت و به خودش فحش داد هی که چرا از اول درست نکرده بود اوضاعو. من خسته شده بودم پریدم وسط گفتم موهاشو کوتاه کنین به نامنظم ترین وجه ممکن. قرمز مرده کنین بعدش. ابروهاشم کوتاه کنین. قبره برمیگرده میگه به بابات قول داده بودی موهارو کوتاه نکنی دیگه. ابروا رو هم می دونی عاشقشونه. می گم مهم نیست. وقتی قراره تو رو به زودی بهشون معرفی کنم دیگه فرقی نمی کنه. اقاهه شروع می کنه. چقدر جنس موها خوبه. واسه اینکه رنگ نشده سالها. آره... بابا همیشه موهای سیاه دوست داره. بابا ببینه این وضعیتو چشای افسرده همیشگیش خیره می مونه و میگه به تو نمیشه امید بست. حداقل واقع گراست. می دونی؟ قضیه اینه که حالمون اصلا تغییری نکرد. لاغری ترسناک زده بیرون. و ۲۰۰ دلار خوشگل از پول این ماه کم شد. 

باید برم سرکار. نه دلم می خواد برم. نه دلم می خواد کاری کنم. یه شرمساری از خودم به سرعت بالا پایین می ره. گیر می کنه تو حلقوممو میگه همینه. می خوای بخوا نمی خوای بفرما. قبر با چشای درشتش نگام میکنه. هیچوقت نمی گه چی کار کنم. کله قرمز کوتاه کوتاش بهش خیلی نمی یاد. عذاب وجدان می گیرم که به زور این بلا رو سرش اوردم. میگم بهش این افتابو می بینی این همونه که دیروز مرده بود. اون کوره رو می بینی اون همونه که به شکل periodic ما رو مسخره کرده. من داد و بیداد راه میندازم. بغض گلوشو می گیره. تن صدام عوض میشه یهو میشم یه کوچولویی که فقط باید سرشو ناز کرد تا اروم بگیره. بابام الان جلوی tv دراز کشیده. یه دختر قدبلند و لاغر و موسیاه  و چشم درشت که ظاهر میشه میگه شبیه عروسک تنهای منه. نمی دونه حتی خیالشم داره اشتباه می کنه. همینه دیگه. همینه. یه چیزایی می سازیم که اصلا نیستن. قبر سرشو به علامت تایید تکون میده.... می دونی؟ می ترسم الان برم سرکار. باید حرف بزنم. باید با مشتریا سر و کله بزنم. باید مهربون باشم و دقیق. مخصوصا حالا که کارمند نمونه شدم وظیفه م صد برابر شده. همیشه خوب بودن سخت بوده. موفق بودن. اول بودن. اه لزجه.....

غایتی به بودن نیست پوست کله م از حرص نوازش قرمزه. دستهای پدرم. گونه های مامانم.......

اخه می دونی پدرسگ سختیش کجاست. اخه من مرده سگ تازه ۳ ماهه برگشتم. باید حداقل ۹ ماه دیگه صبر کنم.  به همین کندی و با همین فس فس و با همین درک مستقیم و سفت از ثانیه ها. 





روی تخت ولو می شود

در کیف وول می خورد

در سردرد دست می زند

در کابوس پا می کوبد


مرضی در هوا پراکنده است

چیزی که گلوهایمان خوب می شناسد

بغض هایمان را اره میکند

و وقتی پلک می زنیم به خودکشی تعبیر می شود.