سم

 

 

 

خاک از دستانم آن ور تر نمی رود

سکوت من به درد رفتگر نمی خورد

سَم شاید

سگ

شاید

سیگار

سَم

ساعت های عبوس

این طولانی بی اتفاق

هوس های کهنه 

هوای مانده

کامواهای در قفس مانده

دستکش های کهنه

کلاه های بی فایده

از این کهولت کاهش بده

و زخم ها را هم بزن

هم بزن

بلکه از درد چیزی درآید

برهاند

برهاند این 1000 کیلو وزن خالص را

کاش ببُری

از لایه های چرک سوراخی باز کنی عمیق

خسته ام

جان بکن

از کار هر روزه ی من بکاه

از دقت من در زخم کردن زخم ها

در برش دادن از بیخ

در کوبیدن تا عمق

در پوست نینداختن

تازه

تازه

سیلی های تازه

پرتگاهی تازه

نامدار باد رگ های من

که بی چون و چرا می جنگند

کشمکش با آه ساده نیست

و من دستانم از قیر آن ور تر نمی روند

از چهار چوب این خانه

از سقف که به ترکهایش معتاد است

تصور کن

یک پارچه رنگی

که دور گردن می پیچی

و خفه اش می کنی

سفت

و رها می شوی

راحت

.... آه.............. اصلا خوب نیست

حتی بد نیست

چیزی چون چنگال یک پرنده پا به ماه

چیزی شبیه بیخ گردن یک پرنده پا به ماه که با ساطور پاره می شود

سفت...

راحت...

نفس بکش

تف کن

آنقدرها سفت نبوده

پاره اش کن

صورتت از خاک آن ور تر نمی رود

آرزوهایت حتما که نه!

1

2

3

سرفه کن

طنابم آنقدرها سفت نبوده

7 صبح

سیگار

قهوه

شب تمام شد!

روزهای یکنواخت بیهوده

شب های فرار

شب های ترس

زخم

استفراغ

صورتت را بشوی!

..........

چیزی نیست

دیشب هم گذشت...