به دنبال یک قفس خالی در شهر می دوی
صورتت به رنده عادت می کند
و پوست به اندیشیدن به یک فضای خالی!
عقده
چند شاخه ی پس مانده از بریدن
و دستت را می کشی روی عبوسی روز
و می شماری
از یک تا به چند آن ور تر
به خودت می گویی
- نه حتما در تو هست و نمی فهمی-
از حماقت
فحش
و دردسر یک کابوس
پس از سرفه و قرص های افسردگی خوشت می اید
و چند نفس عمیق
بکش
بکش
دستشویی عمومی
دستمال های لیچ
و ادرار بی نفس چند بی خانمان روی دیوار کلیسا
از چیزی بگو
حرف بزن
کوتاه
دستشویی عمومی
و رد پای استفراغ روی سینک
موسیقی را بلند کن
بگذار مرگ سر بخورد
روی مسواک
نخ دندان
لباس حریر خواب
لوسیون
بگذار تهوع شانه هایت را بمالد
و ترس
ترس برخاستن
سر کار رفتن
قهوه به دست
تق تق
دستشویی عمومی
دستمال ها
و ترس
ترس زن های امده از رختخواب
از لوسیون
حریر سفید
آه
دوستم بدار
شانه هایت را قرض بده
استفراغ
می خواهم استفراغ کنم!