تولد سارا و هستیا مبارک







باید برم سرکار. این بار نفرتی که هر روز می کشم...... کابوس رو بگو. عجب چیزی بود. میشه گفت فلجم. کاش- کاش- کاش می ساختمش به جای اینکه تمام روزو تو یه هلفدونی تلف کنم. از خودمو از همه چی بیزارم.... آره اینه میراث اینجا..... بیزاری.... بیزاری....... میشه گفت حتی کلمه ها یادم رفته. کلمه های پر از شعر


آه

کاش مجبور نبودم..... تمام روز با هستیا (دوربین جدیدم) می رفتیم تو کلیسا موزیک گوش میدادیم. دست همو سفت می چسبیدیم که گریه نکنیم......... آخه فردا تولد خواهرمه و کادویی که یک و ماه نیم پیش براش فرستادم هنوز نرسیده.... ای دولت شریف کون گشاد از تو هم بیش از همه چیز بیزارم......










the 1st picture with my Hestia