black swan

 

 








 

کافی و برداشتم. پالتو سنگین مشکی مو با کلاه و  شال قرمز برداشتمو زدم زیر بارونی که به قول اینجایی ها رو سر ادم میشاشه رفتم سمت سینما. آخرین فیلم آرنوفسکی. پا شدم با یه انتظار 230 تایی برم ببینم این بابای گرامی این سری چه کرده. با اون فیلمهای برخی نفس گیر برخی خوب. یه فس قبل با ادما دعوا کردم. حق با اونا بود اما من تو دلم ازشن بیشتر بدم اومد. دیدین کسیو فکر می کنین دوست دارین اما بیش از همه ازش متنفرین. میگین نه؟ سخت در اشتباهید. روزی به حرفم میرسین. اون روز بهم email بزنین. عاشق اعتراف شنیدنم. سیگارو روشن کردم در عرض 4 ثانیه پودر شد و خیس. چند قدم اونورتر دیگه از نوک دماغم . مژه هام هم چلک چلک. 

دم سینما چارلی منتظر واستاده بود با یه گلوی بادکرده از غر. مثل همیشه غر که بی مسئولیتم که خودخواهم که هیچی نمی خوام جز my little dreamy world. اینکه هرگز به حرفاش گوش نمی دم و ساکتم و هزار یک حرف تکراری که وقتی شروع می کنه من سریع ذهنمو می کشم سمت پروژه های عکسام و اتود می زنم چون تنها چیزیه که تحمل بهم میده. آره عصبانیتم وقتی هزار برابر شد که خواستم پول پاپ کورن و bubble tea رو من بدم چون اون بلیط خریده بود و debit card قبول نکردن و من cash نداشتم و credit card ام با کلی پول توش (چون تازه دیروز حقوق گرفتم) decline شد و من موندم و دیوانه.... تازه چارلی به قول خودش یه تیکه ای انداخت که می خواستم بشینم زار زار گریه کنم. البته که اون بدون فکر حرف می زنه و مثل ما ایرانی ها پیچیده نیست اما خر خدا اومده سراغ یه ادم با ذهنیت منو منم که له از بی اطمینانی به ادما. دیگه ببین تو این خوکدونی چه نور علی نوریه. اقا یه سراپا دوزخ با خودم می کشیدم. بماند صبح با این چینی های گدا گشنه سر کار چه دعوایی کرده بودم. کوتوله های دزد ماشینی. تو بگی دو قرون حس دارن ندارن. من 3 سال پیش 1 ماه چین بود و خدا می دونه چه سفر بدی بود. احساس می کنی رفتی سرزمین مورچه ها. لبخند نمی دونن چیه. روز تعطیل ندارن. حس ندارن. تمام هدفشون اینه که یه پنی در روز از دست ندن... آی ی ی . سگم! 

 

حالا این همه پرت و پلا  گفتم که دو تا چیز بگم. فیلم رو دیدیم. خوب نبود. یعنی وقتی می خوای ورقه تصحیح کنی و مطمئنی این ادم 20 می گیره بعد یهو میشه 11 خب بده دیگه. آره فیلم پر از تصویرای قرمز- سیاه- قرمززززز- سیاه.... ناتالی پورتمن obsession داره و همش خودشو می کنه با ناخن و زخم می کنه. واسه همین خون زیاد می بینی تو تصویر. حالا اینم مهم نیست فیلمو خواهید دید. فیلم تموم شد و من به خیال این که این مرتیکه چرا اینطوری چرا اونطوری کرده بود ... آرنوفسکیو می گما.... رفتم دستشویی. تو اون دستشویی بزرگ و عظیم  در دستشویی آخر باز بود. رفتم تو و در بستم برگشتم دیدم رو زمین یه تیکه بزرگ اندازه کل کف دستمو انگشتاش یه قلپه خون افتاده. یعنی شوکه- شوکه ها... یادم نمی یاد به چشم این همه خون یه جا دیده باشم. جالب اینجا بود که تو فیلم این صحنه زیاد بود یعنی یهو ناتالی پورتمن این ور اونور خون می دید (اونم والا انقد زیاد ندید). یخ کردم. نمی دونستم برم بیرون یا که چی. بعد خودمو اروم کردم که خب چه انتظاری داری دستشویی خونه که نیست عمومیه و زنونه. بعد گفتم حتی دانیاسور ماده هم این شکلی پریود نمیشه. بعد گفتم نه بابا همش تو ذهن منه. این وجود نداره. این تاثیر فیلمه. همین طور که خودمو گول زدم خیره به اون قلپه دستشویی کردم و سیفون و داشتم رو خودم بالا میاورم کم کم. نبی پور (روانشناسم) همیشه می گفت همیشه می گفت که من از سوسک نمی ترسم. من از سوسک بدم میاد. من سوسک نمی کشم. دامنه تحملم خیلی وسیعه. خاک تو سرم... با اون قلپه خون تو یه اتاقک 2 در 2 حداقل 5 دقیقه موندم. اومدم بیرون ... یه خروار استفراغ تو گلوم بود. چارلی بیرون منتظر واستاده بود. جلوش واستادم. سرمو بالا گرفتم که بگم حالم خوش نیست. منو برسونه خونه. تو چشام صاف نگاه کرد و گفت که دختره تو فیلم شبیه من بود. خیلی شبیه. ساکت شدم یهو. از اون سکوتایی که باید یه مدت طولانی بگذره تا به حرف بیاد. یهو خارهای سکوت محاصره ام کردن و از زیر پوستم از توم  رد شدنو و بیرون اومدنو به سقف چسبیدن. گونه ی استخونی چارلیو بوسیدمو ازش خواستم فردا که تعطیلم اصلا زنگ نزنه می خوام برم گردهمایی و تظاهرات ایرانیا بر ضد سنگسار و زندانیان سیاسی. روزمو نمی خوام تو رستورانای ژیتان پیتان صرف خوردن به صرف راضی بودن بگذرونم. پیاده. سمت خونه. سمت هیچ. سمت تاریکی. سمت وحشت کفش از پا کندن. سمت ترس از صدای کلید. سمت ترس از پاشش ناگهانی خون وقتی می خواهی مسواک بزنی. ترس از لباس های خوابت. ترس از کتاب های بارت رو تخت که نخوانده ای و روزی 200 باز سیلی می زنی به خودت که وقت هدر می دهی که بی عرضه ای که بوی گند کار می دهی که بوی گند استفراغ مردم هر گاه سلام میدهی و دلت می خواست چاقویی همیشه با تو بود و هر روز تا میشد خودکشی کرد وکشت. ...  

حالا تموم نشده که... 

 sequence  یکی مونده به آخر فیلم دختره تبدیل به قوی سیاه میشه و یه بال سیاه در میاره و یه کلاه سیاه (تور شاید) با یه لباس سنگین سیاه..... سمت خونه که میومدم نوع قدم برداشتن ادم جلوییم نظرمو جلب کرد. ببینین چقدر خاص بوده چون من توجهم به دنیای اطرافم تقریبا منفی محسوب میشه. قدماش کوتاه بودنو محکم. عجیب بود. سرمو بالا گرفتم. دو تا بال بزرگ با یه لباس سنگین سیاه به تن داشت. یه کلاه سیاه و وقتی من تند کردم که از کنارش رد شم برگشت تو صورت من خیره شد و شروع کرد آوازی رو بلند بلند خوندن.  

دیگه از ترس نمی دونستم چی کار کنم. قفل کرده بودم. اگه الان با اون بالا منو زده بود زیر بغلش برده بود چی.... مامان طلا از ترس دق می کرد تلفن حتی یک نفر رو اینجا نداره که از من خبر بگیره. اگه خون توی دستشویی از یه تیکه بدن من بوده من در پی انکار چی؟ اگه اون چینیا الان دارن به سلامتی مرگ قدبلندای چشم درشت ساکی می زنن چی؟ اگه به قول چارلی نفرت من تو خودمه مثل دختره نه تو دنیای بیرون مثل دختره چی؟ 

میگن هوای آلوده تهران مال بنزین تولید داخله که گاز سمی emit می کنه. میگم اگه زبونم می گیره گیج می زنم کلمه ی انگلیسیش اول به ذهنم میاد و فارسیش هر گز نه چی؟ چه جور شاعریم من پس. 

میگم اگه اون لخته ه همش دنبالم باشه و خوابم ببره روم بخوابه چی. بعد کم کم میره تو گلوت. میره تو بازوهات و کم کم انگشتات. برمی گرده بالا. میره تو گردنو بعد سینه. همون جا می مونه. آهای من یه قلپه خون تو سینه م گیر کرده. یه تیغ؟ یه چاقو؟ یه سنجاق سر؟