باز اشباح














دلم تنگ می شود


جای دست با پا


جای رگها با عقربه ها عوض می شوند


دلم تنگ می شود


تار می شود خانه


عکسها


شمع ها


و عروسک ها راه می روند تند تند


داد می زنند تند تند


تن بی نقصانشان


را زخم می کنند


تند تند


هوا روی زخم ها


روی تنها لیچ می شود


هوا در دماغم بند می آید


همه چیز بند می آید


ماشینها


پلها


کلاغها


دندانها پی فرصت می گردند


پلک ها در خشکی شان ترک می خورند

 


تو روی خانه راه می روی


سوت می زنی


ساز می زنی


من دلم تنگ است


پوزه ی دیوار را می گیرم


در سینه آرامش می کنم


و عروسک ها داد می زنند


هوا بند آمده است

هوا بند آمده است!






 

نام الکل

نام سردرد

نام شعر




 

همه چیز را به شوخی می گیری


روی صندلی سوارم می کنی


 می چرخانی


می چرخانی


و می گویی


باز اشباح


باز شب

 




بازی تعطیل می شود


ساز خاموش


سیگار روشن


می نویسی:


تو تنها کسی هستی

که عکس

که شعر


باز گم می شوی

 

من دلم تنگ است

در ۵

در ۸

در ماه

در عصر

در ۴:۱۸ صبح

 


عروسک ها هل می دهند


فریاد میزنند:


آنها جن زده اند

ما را زخم می کنند

 

 



هوا در عقربه ها زوزه می کشد


من دلم تنگ می شود

...

تو زمزمه می کنی هنوز


 تنها کسی هستی هنوز