بوی خیس تن خاک








یادم نمی یاد چیزی. مدتهاست تلاش می کنم یادم بیاد. نمیشه. چیزی جز مرگ مهتاب- اعدام عمو موتوری- دست کنده شده تو خیابون- تو کوه ها به دفعات در حد مرگ یخ زدن و مرگ رو چشیدن و بابام چیزی دیگه یادم نمیاد. تو مدرسه کتک خوردن بچه های تنبل با خط کش خاص تک من و من که زرنگ بودم و کتک نمی خوردم چیزی یادم نمیاد. بابامو خیلی خوب یادمه. زندگی با بابام. کوهنوردی. موسیقی. کتاب. تو خونه بزرگ تنها بودن. دوستی نداشتن. فقط بابا. مامان نبود. هیچی از مامان یادم نمیاد. یه چیزای کم. تلخ. با بابا کتاب خوندن. تو کتابخونه ش ولو بودن. شریعتی تو دبستان خوندن. هدایت از حفظ بودن. تاریخ تمدن جهان. ورزش. ورزش. قهرمانی ژیمناستیک. بابا. بابا. در رو رو مهمون باز نکردن. از بچه ها ترسیدن. بهترین اسباب بازیا رو داشتن و با کسی قسمت نکردن. بچه ها رو از خونه بیرون انداختن. از طبقه دوم پرت شدن پایین چون خر بزرگی برقی مو ندادم اون دختره سوار شه. مامانم میگه خیلی جیغ زده چون فکر کرده مردم. مامانو یادم نیست. یادم نیست. از مدرسه متنفرم. از مدرسه متنفرم. از مدرسه متنفرم. هر سال مدرسه های بهتر. مدرسه های درخشان تر. شبانه روزی. ترس. غذاها. از غذا متنفرم. از ملافه ها می ترسم. از کلاس های غیرانتفاعی ۵ نفره. از معلما متنفرم. از معلم بهداشت متنفرم. از شبا متنفرم. دلم برای آقا مهدی مستاجرمون تنگ شده. میشستم تو حیاط تا با پژوی سبزش بیاد و منو بغل کنه بگه زیر درخت بید چه خوشگلی. اون موقع من ۶ سالم بود اون ۳۴ سالش. دلم می خواست باهاش ازدواج کنم. ۶ سال پیش رفتم مغازش. البته که منو نشناخت. بغلم نکرد دیگه. دیگه نگفت زیر درخت بید چه خوشگلی. گفت که خانوم شدم و هنوز چشمام برق بچگیامو داره... اون با موهای جو گندمیش خوش قیافه تر بود. و حتما دیگه خونه خریده بود و مستاجر نبود. گفتم بهش که ما اون درخت بید رو قطع کردیم تا پارکینگ بیشتر واسه ماشینامون داشته باشیم. اون نگفت چه حیف. چشماش غمگین تر بود. دیگه هرگز ندیدمش. 

یه سری چیزارو یادمه که حتی دستم می ترسه  بنویسه. به نبی پور که گفتم دیگه همش گیر می داد که اینا مال همونه. و حتما راست میگه. دیگه کلا چیزی یادم نیست. از مامان سعی می کنم یه چیزایی یادم بیاد. آخه مگه میشه. من و بابا همیشه با هم بودیم. همیشه. از پسرای کوچه براش می گفتم. اون گوش میداد. از خصوصی ترین چیزا. اون بغلم می کرد. بابام گاهی شعر می نوشت. بابام صداش خیلی خوبه. تو گوشم شبا می خوند: توی موهات زیر بارون... اینو از اول تا آخرشو یادمه. صدای بغض آلودشو. بابام بابا بود. هومن می گفت سخت ترین کار دنیا بابا بودن تویه. بابام از عهده ش خوب براومد. خوب...


http://www.youtube.com/watch?v=lCEWIwlg5h8&feature=related




تولد مامانم امروزه. خوشبختانه کادوهاش رسیده و همه اندازشه. خیلی اتفاق عجیبیه ها. هیچ وقت به موقع نمیرسه. دو ماه قبل پست می کنی و دو ماه بعد میرسه. اما این دفعه ...



بارون میاد. برف هم قاطیشه. باید کیک بخرم. براش شمع فوت کنم. تولد مامان طلاس. خدای مامانمو شکر می کنم که مامان هست. هست کسی که هر روز زنگ بزنه بگه چقدر خوشحاله من وجود دارم که دوستم داره. که بگه نفسشم. بگه خونه چقدر تاریکه بی من. بگه گنده غمگینه. بگه سن پترزبورگ کثیفه بپرسه بدیمش خشکشویی. بگه ملافه های گل گلی قرمزمو هر روز مرتب می کنه با اینکه کسی توش نمی خوابه. بگه عکسام و نقاشیامو خاک نگرفته. بگه همه چقدر یادمن. بگه همه می پرسن کی برمی گردم. بگه عشق مامان بگه براش باارزشم. بوسم کنه و بگه مامان صداتم آرامش میاره...

بابام خیلی باهام حرف نمی زنه. دو-سه هفته یه بار... از مدرسه می پرسه. از پول می پرسه. از پاشو بیا بسمونه. از مجازات دیگه بسه. بگه بوی موهات... بگه بوی گندمزار... بگه بوی شوره زار... بگه بوی خیس تن خاک... 



بابا.... مامان... 



تولدت مبارک مامان طلا... چقدر خوشبختم هستی. 





این مامانمه که داره با من حرف می زنه...











اون فیلو من برای مامان طلا خریدم و بابا... ای گل آلوده گل من