8 hamin farvardin



شاید که روزهای عجیبی ست شاید که بزرگ. شاید که هر چه تو می گویی راست باشد. شاید توهم خواب دیدن و کابوس ها را با خود در کیسه خود حمل کردن فقط کار من باشد. شاید سنگینی کم خونی من که صدای سونتاگ به دوش می کشم که بی خوابی ها که بی صبری ها مال همین کیسه نمادین حضور من باشد. خوب می دانم اینجا که هستم اشتباه نیست و باید نفس بکشم.

از حالم اگر جویی ای یار... خوبم. بهترم. کار می کنم و این یعنی هنوز می توانم قوی باشم. هنوز می توانم سر پا باشم و نیازی به بودن یا نبودن همین هوا نداشته باشم. اگر بخواهی از شب هایم بگویم طولانی ست و طولانی و به طرز طولانی تلخ. شاید باید اول از روزهایم می گفتم که خوب است. به پیرمردها (نه زنان) کتابخانه عادت کرده ام. یک کدام که نیست تمرکز کارم به هم می خورد. مرد جوانی ست ک نه چندان جوان روح پیری دارد. بسی پیرتر از ظاهرش. کتاب ها را ول مانده را جمع می کند و کمر وسینه اش خیلی جلوتر از پاهیش به ادامه تن می دهند. قوز امانش را بریده. جوراب های طوسی دارد با یک ردیف گردالی سیاه. لخ لخ روی موکت خودش را می کشد. می دانی دلبستگی هایم کم شده اند. به صدای کشیده شدنش عادت کرده ام. به صدای ندیدنش.

هر روز ظهر سالاد می برم. هوا این روزها خوب است. مخصوصا آن بالای تپه آنجا که من ناهار می خورم اغلب کسی نیست. چهار زانو می شینم. موسیقی نمی برم. به باد گوش می دهم و لذت خوردن سالاد تا به ته برسد و دانه های گوجه مانند کفش دوزک ها روی سطح آبلمیو و روغن زیتون و فلفل بغلطند. می دانی تنها اتفاق زیبای روز است. دانه های روغن زیر نور برق می زند و قرمزی ها شنا می کنند. من صدایشان می کنم ستاره های کفشدوزکی. آنها پچ پچ می کنند و این نام را دوست دارند. حالم خوب است. باهاشون حرف می زنم. از کوه می گویم. از سونتاگ. از حسادتم به او که مگر چقدر می توان بزرگ بود. می فهمم چیزی در من است که از جسارت و تیز بینی سونتاگ لذت می برد. و همین میزان از لذت کافی ست که مرا تمییز دهد از خیلی چیزها که تو بهتر می دانی فراریم ازشان. من همیشه پر از غرورم. فراوش نکن. امروز بیش از استاندارد روزانه ام کار کردم. آنقدر نیمه ی دوم کتاب خوب است که نمی خواهم ملی را ترک کنم. امروز از خستگی و فشار ذهنی حاصل از مسلسل ها و موشک خط اول جبهه استفراغ در گلویم می جست اما نشستم و تا آنجا که ورق برده بودم کار کردم. نیم صفحه مانده بود که بالا آوردم. فشار کتاب زیاد است. این را اگر بعدها بخوانی هم نمی فهمی. باید نوشتنش را به زبان درونیت بنویسی. همیشه وقتی چیز خوبی می نوشتم یا عکس خوبی می گرفتم تا چند روز اسهال و استفراغ می کردم حالا ترجمه هم اضافه شده. انگار مغز اتفاق پشیزی ست و عکس العمل جسم است که شلیک می کند به دیوار پشتت و مغز سیاهت زیباترین خودنگاره را ثبت می کند. چیز دیگری از امسال تهرانی ندارم بگویم. مصمم تر شده ام. حس می کنم. تکلیفم که با خودم معلوم است دیگران هم وضعیت بهتری به من اعمال می کنند. همه مثل خودم دریده می شوند و این باغ وحش را خودم چیده ام. از ضد و نقیض سال قبل و خمیازه های "حالا چی پیش بیاد خبری نیست". دمم محکم تر می جنبد و هر طرف که بایستد حتی اگر جایش بد باشد خوب می ایستد. مهم نیست چه شود مهم این است که من بیش از پیش با خودم در تماسم. کوچکترین حرکتم را واقفم و سایه ام را با دقت می رانم.

می دانم سال بهانه ی پر تهوعی ست. اما خب. مانند همه که بانمکند و سال را تبریک می گویند من هم به رسم احترام به ریختن اقاقیا از دیوارهای نم کشیده آجری که نگفته ام تا به حال به تو که زیباترین جنبش زندگیم است خواستم از احوالاتم بدانی. حتی اگر تو که اتفاق نیفتی من این سال های مانده را وقف نوشتن و دیدن خواهم کرد. مثل اون کانادایی های احمق به دستاوردهای سال جاری اگر بیاندیشم دستاوردی نیست. ندارم. هیچ. مگر لذت از بودن. به هر ترتیب. مگر چقدر مانده؟ مگر فروغ چقدر باید برای این مکعب سیمانی پرداخت؟