بزرگداشتی برای چشمهایم

 

 

 

از همه جام یهو شروع شد. زد به مغز و یواش یواش تو صورتم خزید. بوی درد این روزا رها نمی کنه. درد میشه همه چی. لباس، حموم، سالاد، پتو. درد رو حتی حاضری کادو کنی ببری واسه تولد دوستت. یه روبان قرمز روش ببندی و کم کم یه جوری بگی و ثابت کنی عزیز شده. به ادما از عزیزات مایه میذاری و کم کم سعی می کنی این عضو جدید خانواده رو به همه معرفی کنی.

زردی که همه جا ریخت و بند گلو شروع کرد به فداکاری. شد بند رخت ادما. شد جای گریه همه. بغض همه. کفن صورتمو چسبوند به غذای مونده سگ و  هوای خونی چیزی نبود جز زندگی. راستی. یه هفته س نقاشی می کنم. یه کاری شروع کردم که میخوام سالها ادامه  بدم و اگه بودم چند سال دیگه باهاش نمایشگاه بذارم. یه نمایشگاه با یه عنوان ساده که کسایی که منو میشناسن می دونن که عجیبه. آره یه اسم خیلی ساده: زندگی من. این پروژه رو یه هفته ست شروع کردم و شاید آخرین نمایشگام باشه. می دونی انقدر عجینه این نبودن که همیشه نسخه آخر شعرامو به یکی میدم که اگه نبودم چاپ شه. چراشو شاید بشه گفت دنبال این می خوام باشم که بگم ادما لیاقت نداشتین من که بودم بهم بها بدین واسه رشد کردن. واسه این که منو نفهمیدین کون لقتون. واسه اینکه وقتی بودم همش گفتین نمی فهمین... نمی خواین... واسه اینکه خواستین حرف بزنم؟ حرف بزنم؟ آخ که چقد از حرف زدن باهاتون بیزارم. آخ که این دهن که واز میشه باهاتون حرف بزنه چقدر از خودم و جونم تلف می کنم باورتون نمیشه. بیا این ساطور رو بردار و برو. بیا این خاک اندازو بردار و برو. بیا و فقط برو. چقدر اینجا تو این دخمه ارومم. این شمع قرمز. این عود دارچین که با خواهرم روزای آخر خریدیم. این سیگار کثیف. مته رو می کنن تو مغزم و درد... این درد رو باور می کنی دوست دارم. این کرم که می خزه تو گردنم بعد پشت گردنم. این تومور. اینکه سهراب رو می فهمم. این سرطان شریف عزلتشو. یه جمله خوب اگه داشته باشه اینه. البته که دو تا دیگه هم  داره...بلوط می خوای؟ بلوط چیه؟ وا!!! بلوط چیه؟ نخوردم! اما بابام می خواست اسممو بذاره بلوط. خوب شد نذاشت مسخره س. نمی دونم مهم نیست به هر حال. نامها برای گول زدن هستن. واسه اینکه ادما رو مجزا کنی. همه چیز در جهت گول زدن توست. از تو خیابون داشتم رد میشدم که تو یه تبلیغ به شیشه ایستگاه اتوبوس یه دختر سکسی با دامن کوتاه و لبخند کذایی خیره شده بود به من. نگام افتاد به پیرزنی که تو ایستگاه نشسته بود. همون دختر بود!!!! به مرگ خودم خودش بود فقط 60 سال ازش گذشته بود. ترسیدم. هی نگا کردم به پوستر هی به پیرزن. عینا اون بود. ترسیدم. رد که شدم گوشه مغازه بالا اوردم. اوقدر که دردم زیر بازوهامو گرفت و گفتیم میریم خونه. اتوبوسا، ادما، مغازه ها، سگا، گالریا، قهوه ها، ناخونای لاک زده همه و همه صبر می کردن تا من رد شم. بوی درد از همه جای کیفم می زد بیرون. روی لبام یه ترک بزرگ بود که نمی شد هیچ جور دوختش. یه ترکی که دیگه جاشو چیزی نمی گیره. دیگه به پر کردن جای چیزی نباید فکر کرد شاید وقت اون رسیده که به آرمان گرایی ها و بزرگداشت ها پرداخت. اینم می خام که یه نمایشگاه بشه. بزرگداشت دستم- بزرگداشت لبام- بزرگداشت گیسوانم- بزرگداشت غم- درد- تشنه ام... از خواب بگذریم... ای جانِ دلم چیزی نمی مونه واست بگم. نه از پنجره صدایی در میاد نه از سمین. نه از گلدونا خبری هست نه از سمین. از اسانسور متنفرم. وای اون موقع هست که بیشتر از همه چی بدم میاد. چرا؟ چون اخه خیلی بهم نزدیکن. وای به حال کسی که بخواد بهم نزدیک شه. اولین تهدیدش اینه که من ازش متنفر می شم شاید یه روز. مرز دوست داشتن وتنفر من قدِ ... قدِ.... نمی دونم قدِ چیه. اما قدش کوچیکه. اینو که دیگه تو خوب می دونی. مامانم میگه یهو  پیر شده. راست میگه. تو این سه سال شنیدم که افتاد. شنیدم که برنگشت. شنیدم این افسردگی مهلک خانواده رو. خواهرم فرار کرد. سمین فرار کرد. بابام فرار کرد. همه پرت شدیم یه ور. مامانم فرار کرد. اما فرار اونو داغون کرد. از همه بیشتر. لبه ی پنجره یه گیاه میذارم. درد پاورچین پاورچین میاد دست میذاره رو شونه هام ومیگه امروز بیشتر درد خواهی کشید. بهش لبخند می زنم. میدونه که تحمل می کنم و این آزارش میده و این نگرانش می کنه. نصف گردنمو می گیره و کم کم میزنه به پشتم. لمس می شم. همه جا تار میشه و بوی سوختنی میاد. می پرسه اماده ای و من هرگز نه نگفتم. چشامو می بندم. یه چشمم زیرش قرمز می شه و اون یکی سیاه. کم کم بوی لخم گوشت از گلوم میزنه بیرون

و آه باخ

و آه باخ

و آه باخ

و آه باخ

و آه باخ

و آه باخ

و آه باخ

آه ای سمین




خانه ی قرضی

هوای قرضی

پوکی دماغ 

پنجره های اجبار



من حالم خوبه. هیچ طعنه ای در کار نیست. من حالم خوبه.





اعصابم را خورد می کنی نمی خوابی راه می روی




همه جهان هم که روی صندلی بنشیند تو روی زمین ولو می شوی
عین خیالت هم نیست
عین دستهایت هم نیست
...


«از کتاب شهر بازی»‬


the DUEL






the 1st day of VIFF (Vancouver International Film Festival) started with THE DUEL, based on Antoin Chokhov's roman. It has the best lighting ever, so soothing & unbelievably gorgeous, let alone how acting, set decoration & mise-en-scene were breath-taking



Good Old Days! I used watch all the festival movies back home from dawn to dust, now I can barely afford one daily. Its all right...... I want to lie down & think of the beauty of lighting on the DUEL, the rays of sun were shining on any trivial object & could differentiate them from the rest of the world.



I need to drown in my fantasy...... Cant wait for tomo, for Gonzalez's work, called Biutiful, he is insane, I assure you!

قفل




photo: Diane Arbus



موهاشو از پشت جمع کرد و به سنگینی یه پلک زد و غل داد بی حوصلگیشو به اون : سیلوئتش دو تا قصه داشت. الان، نه دومی نه اولی. دومی نشست دستاشو باز کرد یه خمیازه کشید و پاهاشو دراز کرد، گوش داد به زمزمه ها. یه صدای گنگی مدام چیز ناآشنایی می خوند که هیچ جا نشنیده بودم. دومی دردی نداشت مثل اولی. گاهی خوابشون می گرفت و خورشید هی ظهر رو رد می کرد، نور از پشت آویزونتر می کرد تا چهره اولی تیره تر شه. به هر حال نمی دیدمت. تو آفتاب میمیک حرف زدنتو تشخیص نمی دادم. اولیم داستان خودشو داشت. من که به هیچی دل خوش نمی کردم و هیچی نبود که آروم به ما بفهمونه که این هم هیچی ازش نمی مونه.اولی خوشحال بود اما دومی هیچ فرقی واسش نمی کرد. سومی هم مثل همیشه ناامید بود. فقط هی نگاه می کرد به دود سیگارش که اینم کی تموم میشه و کی میشه رفت سراغ دومیو اونم کی تموم میشه و الی بعدی. تنوع سیگار که نامتناهی بود و حرفای دومی هم محال بود امیدی توش باشه. من غصه تاخیر و فراموشی داشتم، بقیه اون 3 نفر هم هیچ حواسشون به اون نبود. دیگه خسته شده بودم. پاک نقشامون عوض میشد و هر کدوم قصه جدیدی داشتیم....اون تو نور بیشتر گیر می کرد من تو سایه واضح بودم و حرفام خیلی هم پیچیده نبودن. تو گاهی بهم میخندیدیو اون 3 تا اخم می کردن. من به رو خودم نمیاوردم که ما همو میشناسیم اما مگه هم می شناختیم؟ چند قرص خوردم منتظر شدم بیاد. حس اولیه این بود که تنش از جایی میاد که من .... می دونه ؟کم میارم تو حسم راجع به حرف زدن به حتی مکانی که اون آدم بی هیچ عدد، ممکن بوده حضور داشته باشه یا اگه نداشته، بوده یا شاید فردا باشه، نمی دونم. اولی تکون خورد. من ترسیدم و دومی بیصدا خطی ممتد کشان روی دیوار رفت. من یه سیگار روشن کردم. ساعتمو آروم کردم و چند تا عکس گرفتم. به عکس ضد نورش نگاه کردم اون همش سیلوئت میشد و سومی لجباز بود و نورپردازیو تغییر نمی داد. می گفت اینطوری تو راحتتری. یه سیگار دیگه. دیدمش اومد. پارک کرد. اولی گفت چرا پیاده نمی شه. دومی وزوز خطشو دنبال کرد و بدون اینکه لباشو باز کنه گفت نمی یاد. جدی نشست و نیومد. من دعا می کردم نیاد آخه سنگینه.. می دونی هم خودش هم حسی که از تو میاره. عجب که او نمی دونست من نگاهش می کنم. به قول خودش 10 دقیقه و یه ربع شد و ما هنوز نرسیده بودیم. وقتی نشستی هنوز ضد نور بودی. منم که باور می کردم از همون اولش این بلا سرمون میاد. پس چرا حرفامو تق تق تو کشو قفل می کردم نمی دونم چرا. وسط حرفات اصلا نمی پریدم. متوجه شدین؟ آره فهمید چون شک می کرد به پس زمینه حرفاش و می گفت اصلا اونو خوندی. ما سر تکون می دادیم. سومی سرشو می گرفت و هوار می زد یادم ننداز یادم ننداز من می گرفتمش بغلم و آروم آروم نازش می کردم سرمو بالا می گرفتم می گفتم آره بابا معلومه اما به خدا کمرم دیگه صاف نمیشد. میدونی کمرمو اولی هی یادآوری می کرد که صاف کنم اصرار داشت که تو شیشه مغازه ها که منو می بینه خیلی اینطوری زشت تر میشم. اما باور کن همین که یادم مینداخت دیگه تو مگه از جلوی چشام اونور می رفتی؟ نه اون باور می کرد چشمامو نه من ادعایی داشتم. به عکسم که تو گرفتی گاهی نگاه می کردم اما دومی می پرید و مدام خط خطی می کرد. ما اسمامون کاش به زبون میومد. اولی منو صدا می کرد. من تو رو و دومی از همه اسمها آیریسو انتخاب می کرد. آره اون تصویر خالیشو اینور اونور میکشید و فندکشو گاهی با تغییر جهت دادنش نجات می داد. بازی عدد و فندک کردیم و 2 به 2 مساوی کردیم. هم اون دلش واسه ما نمی سوخت هم دومی معتقد بود که دل سوختن و دل سوزوندن بی فایده س. سیگار عجب نقشی ایفا می کرد واسه اینکه با تعریف تو قاطی نشه میگم که عجب سیگارهای بازیگری. سومی سیگارشو عوض کرده بود. هر دو به خانواده اهمیت می دیم تو واسه احترام و این جور فرزند مداریا و من واسه فرار! ما به سیرکی که سومی سفارش داده بود کلی خندیدیم. من عکس گرفتمو اولی گفت که از این زاویه زشتتره. تو همیشه اصرار به بی خیالی داری اما ببین زشتی واست مهمتره. خلاصه که اون چند تا قصه گفت که همگی خوشمون اومد. اون وسط مستا هم یهو اولی گریه اش گرفت.احساس تنهایی تو خطهای دومی بیداد می کرد. تو چشام هی با حرص یه دایره رو می رفت و برمی گشت. وای که چه دردی داشت این اشکایی که هم می زد تا نریزه آی چه سخت بود اونو دیدن و اولیو دومیو سومیو آروم نگه داشتن. آره نشستم تو کافه خالی خالی که مدتها خالی بود تا اینکه تو اومدی و یهو جیغای همو هم نمی شنیدیم. نشستم و کتمو آویزون کردم به دسته صندلی. 2 تا سیگار کشیدم. از ضد نورت عکس گرفتم. کاش یه اسم داشتیم همه، تا فرقی نمی کرد برد وباختمون. می دونی من به تو معذرت خواهی بدهکارم. 2 تا. دومی میگه نگو نگو می ترسه. سومی میگه نگو ناراحت میشه. اولی یه سیگار می کشه میگه مهمم نیست. من نشستم تو کافه منتظرم بیای با خودت هزار تصویر ازش بیاری و چیزایی از خودت بهم بگی که به همه نمیگی. آره بشینیو بگی دومی همیشه راست نمی گه. سیگاری می کشم و به تو فکر می کنم که تی شرت من تنته و با سومی دست می دی تا اون پیش اولی بیاد، تو ماشین یه ربع بشینه و فکر کنه که به عکس سیلوئتش تن بده یا نه. من با دستای یخ کرده ناامید به روزی که همه یه اسمو انتخاب کنیم تا فرقی بین برد و باخت نباشه به نفرت دومی نگاه می کنم. پاشم برم. برم تا اون نیومده. دومی شونه بالا میندازه و میگه رفتی هم رفتی. سومی sms میده میگه 10 دقیقه و یه ربع. نرسیدی هنوز؟




هوا روشن می شود

 احساسی نداری

سرنوشت خیابان- کوچه- صبح را می گیرد

صورتت جای خالی چند مغازه را احساس می کند

روی استفراغ ها نور می افتد 

تو دیگر آزمایش را دوست نداری

جلوی باد نمی ایستی

جا خالی نمی دهی


به سگ رجوع کن

به حواس پوسیده آن ‍‍پیرمرد

به نفرین پیشانی ات

به تمرکز قرمز یک کولی روی دستهای ساکتت

صورت ساکتت

تب ساکتت

ویرانگی پابرجای ساکتت!



dogs

 

 

 

 

 

از اون لبخندا داشت که نمی دونستی الان که بهت نزدیک شه چاقو در میاره میکنه تو شکمت یا زیر چونه تو می گیره و می بوستت. از دور میومد. پل خلوت بود. غریبه با کفشای پاشنه بلندش به من نزدیک میشد. کسی بود که خیلی همو می شناختیم اما در هیبت یک انسان دیگه. لبخندش قطعا لبخند یه غریبه نمی تونست باشه. تق تق نزدیک میشد و چشم از من بر نمی داشت. پاهای بلند و کشیدش  تو black skinny jeans مثل تیکه هایی از یه هشت پا بود. هشت پایی آشنا با یه لبخند creepy ناتمام. دست چپش تو جیبش یه وول زد. گفتم یه تیغ داره تو جیبش که نزدیک شه می زنه زیر گردنم. تق تق. به هم نزدیک  شدیم. نزدیک. پل خلوت بود.  یهو بود که هیچ ماشینی رد نمی شد و اون لبخند. یه غریبه قد بلند و لاغر. نزدیک. نزدیک. نفسم دیگه در نمی یومد. منتظر یه حرکتی بود. اگه می بوسیدتم جای لباش تا ابد می موند. لباش از سرب بود. کبود و گوشتالود. سرمو پایین انداختم و ناگهان حجمی از پل به پایین پرید.

هوا خونی بود. چند کبوتر به میمنت این اتفاق می خواستند موهایشان را رنگ کنند. من به اندازه کافی خودم مشکل داشتم. پارس کردم و اومدم تو. چند لایه خاک رو همه چی گرفته بود و عطسه که می کردم خاکا پرت میشدن این ور و اون ور و می رفت تو دماغم و باز عطسه. رنگای قرمز رو می ریزم وسط باید کبوترارو رنگ کنم. اره گفتم که بهشون کمک  نمی کنم اما خب. دلرحمی همیشه ازارم داده تو زندگی. اما نه. گداگرافی نمی کنم. پرتره homeless ها رو نیستم. هرگز نتونستم سواستفاده کنم. یا حالا هر چی که اسمش هست. الان به همه القاب و عناوین شک دارم. مثل سواراخای دماغ که حرصمو در میارن. وقتی به فین فین میفتن دیگه تمومی ندارن. ساعتای خونه رو کشیده ن عقب. اینکه مامان طلا الان داره چی کار می کنه به فکر احتیاج داره که منم الان شعور فکر کردن ندارم. دست خالی سنگ خاردار رو بر می دارم. می مالم به صورتم. نمی خوام راجع به مامان طلا جرف بزنم. صورتمو چند تا خراش می دم. می رم تو بالکن. کبوترا رو صدا می کنم. پل  Granville  تو مه فرو رفته. پلیس اومده و هیچ آدمی جمع نشده. اینجا همه فقط تند تند می گذرن. مبادا brunch عصر دیر بشه. مبادا jogging دیر بشه. مبادا ماساژ. نزدیک ظهر داره میشه. اون پایین چند تا حلزون مرده پیدا می کنم. گوشت لیزشون چند تا قاچ خورده و دور قاچها چرک کرده. چند تا کرم دارن گوشت می خورن و چند تا سوسک پشت دیوار کمین کردن. باز این دلرحمی عوضی گل می کنه. حلزونا رو بر میدارم و می ذارم لای صورتم. همه خونم واسه قرمز کردن موی کبوترا رفت. جای خالی زیاده. می ذارمشون توی لپم. فشار میدم تو. تو گوشتم به زور جا میدم و گوشه هاشو می دم تو و به زور نخ رو از تو سوزن رد می کنم و می دوزم. می دوزم. همیشه ظریف کاریم افتضاح بوده. چند تا bumps here & there می مونه که اشکال نداره. گوشت تو گوشت حل میشه. باید خون زیاد بخورم تا اینا خوب همو جذب کنن. یادم نمی ره مادر بزرگم چه جوری یه لیوان خون خرگوش سر کشید. اینکه بد نیست. اصلا بد چیه؟ مگه بدی هم هست؟ مگه خوبی هم هست؟ مگه نه که آجر، سنگ، سیمان و دود؟ مگه نه که عطر و سوپ و رشته فرنگی و شامپو؟ قطار ساعت 8 راه میفته. رو صورتم دست میکشم. کم کم صاف میشه. Who cares?  نفس روز می گیره. دارن از تو اقیانوس می کشنش بالا. جین سیاهش چسبیده به پاش. پاهای خوشگل بلندش. لاغر و خوش تراش. پلیسا می گن یه تیغ تو جیبش پیدا کردن و یه فلوت فلزی تو کیفش. لبخندش سیاه شده بود تو اون صورت کبود. ریملاش ریخته بود پایین. گفتم گداگرافی نمی کنم. اما جسد گرافی چرا. چیک! این عکس در معروفترین سایت عکاسی featured میشه. مثل خر می لرزم. خون داغ باید از کافی شاپ بخرم. اون کافه هِ که سقفش بلنده و موزیک کلاسیک میذاره.