آسوده باش
هیچ اتفاقی از من نخواهد گذشت
من با دستهایم
بهار را به بهار بی تفاوتم
در مقابلم
جهان را به سکوت دعوت می کنم
من حداقل نازک خوشبختی ام
خدایا - بمیر- برایت خرج یک کلمه است. برای من نمردن رنج تمام آفرینشت!
Fee fi fo she smells his body
She smells his body
And it makes her sick to her mind
He has got so much to answer for
To answer for, To ruin a child's mind
How could you touch something
So innocent and pure
Obscure
How could you get satisfaction
From the body of a child
You're vile, sick
He was sitting in her bedroom
In her bedroom
And now what should she do
She's got so much insecurity
And his impurity It was a gathering gloom
Fee fi fo, Cranberries
Photo is done by Jhon, a dear friend of mine
منم دیگه میگم که همینطوره. کلاغ و سرفه و ظلمت....
چقدر دیره. خواب؟ نه می خوابم.....
باشه بلاگمو عوض می کنم. آدرسشم حفظ نمی کنم. منتظر نمی شم، شاید یه روزی شد تا ظهر خوابیدم.
رگام داره پخش میشه اطراف...نکنه یه وقت عادی بشه...........
از دور دیدمم
لاشخوری با گردنی منگنه به استخوان
از تنهایی آنقدر ترسیده
که تیغی آزارش را نمی آزرد
(از آخرین کتابم)
All painted by Modigliani
تصویری بی شباهت
که اگر فراموش می کرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونه هایش به جست و جوی زندگی
و اگر شیار بر می داشت پیشانیش
از عبور زمان زنجیر شده با زنجیر بندگی،
می شد من!
می شد من،
عینا!
می شد من که سنگهای زندانم را بر دوش می کشم خاموش،
و محبوس می کنم تلاش روحم را
در چاردیواری الفاظی که می ترکد سکوتشان در خلاء آهنگ ها
که می کاود بی نگاه چشمشان در کویر رنگها.....
می شد من
عینا!
می شد من که لبخندم را از یاد برده ام،
و اینک گونه ام.............
و اینک پیشانیم.........
استاد شاملو
"چه دیر کشید که بزرگ شوی! مادرت بایست بمیرد، او نتوانست ان روز خوش را ببیند، نامزدت در روسیه فرسوده می شود، حتی 3 سال پیش آن قدر زرد شده بود که بیندازیش دور، و من می بینی که چه حال و روزی دارم. چشم که داری ببینی!"
گئورک فریاد کشید: پس مرا می پاییدی.
پدر به لحنی ترحم آمیز همین طوری گفت: گمانم می خواستی آن را زودتر بگویی. اما حالا اهمیتی ندارد. و به صدایی بلندتر: پس حالا می دانی که تو دنیا علاوه بر خودت چه چیز دیگری بود، تا حالا فقط درباره خودت می دانستی! بله، راستی که طفل معصومی بوده ای، اما راست تر از آن این است که انسانی اهریمنی بوده ای! پس بدان: من اکنون تو را به مرگ با غرق شدن محکوم می کنم.
گئورک احساس کرد که از اتاق به بیرون رانده می شود، همچنان که می گریخت صدای گرپ افتادن پدرش روی تختخواب هنوز در گوشهایش بود. روی پلکان، که از آن انگار پله هایش سطح شیب دار بود، پایین می شتافت، به زن نظافتچی برخورد که برای نظافت کردن بامدادی بالا می رفت. زن جیغ کشید: یا حضرت عیسی! و چهره اش را با پیشبند پوشاند، اما گئورک دیگر رفته بود. از در جلویی بیرون جست، به آن بر جاده شتافت، به سوی آب کشیده شد. از هم اکنون نرده جان پناه را به چنگ می زند. به آن بر پرید، مانند ژیمناستیک چیره دستی که در نوجوانی بود و مایه مباهات پدر و مادرش می شد. در حالی که با قبض سست شونده ای همچنان نرده را نگه داشته بود، از لای میله های نرده اتوبوسی را دید که می آید و به آسانی صدای افتادن او را خفه می کرد. به صدایی پست بانگ برداشت:
پدر و مادر عزیز، به هر حال همیشه دوستتان داشته ام. و خودش را انداخت.
در این دم رودی پایان ناپذیر از آمد و شد روی پل روان بود.
بخش پایانی داستانی کوتاه از فرانتس کافکا ترجمه استاد امیر جلال الدین اعلم
_ آیا حواری مسیح، سن پل، مقامی رسمی داشت؟
_ نه، سن پل مقامی رسمی نداشت.
_ آیا از راه های دیگر پول هنگفتی می اندوخت؟
_ نه او به هیچ وجه درآمدی نداشت.
_ آیا دست کم همسری برگزید؟
_ نه، سن پل زناشویی نکرد.
_ پس سن پل آدمی درست و حسابی نبود.
_ نه، او چنین نبود.
از بیانیه "هنگام" نوشته سورن کی یر کگار
alexei biryukoff
"عزیزم گریه نکن، به حد کافی گریه کرده ای. بگذار با هم حرف بزنیم و ببینیم می توانیم راهی پیدا کنیم."
آنها مدتها صحبت می کردند و سعی می کردند چیزی بیابند که ناگزیر نباشند در دورویی زندگی کنند. آیا چگونه می توان این زنجیرهای غیر قابل تحمل را گسست؟
او پرسید: چگونه؟ چگونه؟
و سرش را در دستهایش گرفته بود و به نظر میرسید که لحظه ای دیگر راه حلی خواهند یافت و زندگی را از سر خواهند رفت.
آنچه واضح بود، این بود که پایان یافتن چنان عشقی بعید به نظر می رسید و اینکه مشقت بارترین و سخت ترین لحظات زندگی آنها تازه آغاز گشته بود.
از داستانی کوتاه از آنتوان چخوف