فقط کمی حالم بد است

 

تمام تنم درد می کند

انگار دیشب دوباره آن هزار پای چاق مرده شب را به تجاوزم گذارنده

انگار از ترس قهقهه لیچش تنم به کثافت تن داده،

دیوار را سوراخ می کنم

دستهایم را درش چال میکنم

دیگر نمی خواهم التیامشان بخشم:

گچ روی دیوار

بیشتر و بیشتر.....

تنم درد می کند

نه من دستهایم را نمی خواهم

بدون اعتراضشان کثیف ترم

........

از قندیلهای سپر ماشینها به حد مرگ می ترسم!

 

12 تا 2 را دیگر نفهمیدم

تنها جیغهایم یادم است،

مادرم که می گریست

و من در خیابان نشسته بودم

به رگهایم نگاه می کردم

برف می ریخت

و سردم نبود.

حالم الان کمی بد است

آب می ریزم

نمی خورم

می روم

باز می گردم

تشنه ام

و می بینم که خورده ام.

از سرم نمی رود عطش

در سکوت جیغ را می گریم

هر غصه اش را رنگی می زنم

رنگین کمانی سیاه در سرم پهن می کنم

مملو از آنچه امروز 12 تا 2 را حس نکرده ام.

می گویم این منم،

شکی نیست که این من خواهد ترکید

بی شک بطری آب را تمام خواهم کرد.

می گویم باز اینها استخوان نیستند

اگر بودند به سازش تاکنون تن داده بودند

اینها لب نیستند

اگر که بودند

دیگر هم اکنون دلخوش رنگین کمانی از جیغ نمی شدند.

 

از 12 تا 2 کجا بودم

واقعا نمی دانم

تنها بغضی یادم است که پدر می گفت جدید است

و مادرم که با سرعتی عجیب،

ظرف می شست

ملافه ها را عوض می کرد.

هم اکنون حالم کمی بد است

تشنه ام

می خواهم تمام برفها را بخورم

می خواهم سینه هایم با یخ کبود گردند

و رهایم کنند از این اطمینان که بی شک این  منم:

تندیسی نصب بر قله ای ته دره!

چیزی مثل

او در دستهایش چیزهایی دارد که با هم نمی خوانند

یک سنگ، یک سفال، دو کبریت سوخته،

میخی زنگ زده به دیوار روبه رو،

برگی که از پنجره پایین افتاد.

او این همه را می گیرد

و در حیاط خلوتش چیزی مثل یک درخت میسازد.

می بینی؟

شعر همین است: "چیزی مثل".

یانیس ریتسوس

ترجمه احمد پوری

 

دیشب و سخت، در آسمان پر از پرسه بی او!

قرص 1=

و باز رختخوابو قرصو عدم تن به انهدام

و باز ساعتها

گوش به نفسها

چرخیدن حول آینه

و تکاندن انگشتها.

تف انداختن به هوا

با غرور سینه صاف کردن که نه سردتر نمی شود

از این گستاختر زندگی نمی شود.

و باز قرص

و باز رختخواب

چروکهای خشمگینش

تومهای بی پایان

.....

و نهالی پرکنده:

درون من سوخته و ناامن از کلاغ!

 

قرص 2 =

نازکترین میله هم کج نمی کنم....

تسلیم می خورم

و می اندیشم به دروغی که می ترساندم.

 

قرص 3 =

من طاقتش را دارم

به تک سرفه ای اعتماد می کنم

و می دانم به قهقهه هم نمی ارزم.

 

قرص 4 =

تو: بی خواب ترین حسرت روی بی تفاوت ترین خواب

 

قرص 5 =

سکوت را در هوا می چلانم

ملافه های قرمز پهن می کنم

آنقدر جیغ می زنم که صدایت نرسد

 

 

سوزن مناسب

مناسب بپوش

مناسب رفتار کن

مناسب بخور

مناسب بخند

مناسب نفس بکش!!!!

Weegee

انسان کم کم شکل سرنوشتش می شود، انسان به مرور زمان شرایط خودش می

یک روز یا یک شب- بین روزها و شبهایم چه تفاوتی وجود دارد؟- خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بی تفاوت، دوباره خوابیدم. خواب دیدم که دانه های شن 3 تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیمکره شنی می مردم. فهمیدم که دارم خواب می بینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه ام می کرد. کسی به من گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی، بلکه در خواب قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است، و همینطور تا بی نهایت، که تعداد دانه های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی پایان است. پیش از آنکه واقعا بیدار شوی خواهی مرد.

حس کردم که از دست رفته ام. شن دهانم را خرد می کرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است نمی تواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.

یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره نور شکل گرفته بود. دستها و چهره زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه ها را دیدم.

"کتابخانه بابل"

خورخه لوئیس بورخس

ترجمه: کاوه سید حسینی

 

God confesses

که از من نگاهی پر از کافور با شما به خاک آمده است

.............

بیژن نجدی

Dieter Appelt

خانم فروغ همه زندگیم....تولدت مبارک!

 

 

یادته 9 سال پیش وقتی کنارت نشسته بودم و شعر خوندی، من مثل احمقا ترسیدمو پریدم بالا......پا شدم و تنهایی تو اون قبرستون یخ از ترس داشتم می مردم؟

...وای بزرگترین افتخارمه صدای واقعی تو شنیدن. و هنوز وقتی خیلی تار میشم تو اون شعرو برام  می خونی و نمیدونی چقدر آروم میشم.

 

برای فروغ

مبادا برخیزم از بهت صبح، روزی

و نبینم بر دیوار هایم

چنگهای خشکت را

سرفه های ناسازگار و

چشمان سر در گمت را

.....

سکته سکوت درم جا خوش کرده

و ساعتهاست که تقدیم تو می کنم

با تنها نگریستن به دست خطت

طرح هایت

نامه هایت.......

سیگاری روشن کردن و صدایت را با خوشحالی جایگزین نفس کردن

غلت نخوردن

و به اتاق و پنجره و باغچه تو اندیشیدن

....

اگر نبودی

میان این هلهله ظلم که به آمیزشی خونین می خراشدم

چگونه با فریاد زدن خطوطت، رها ازهراسی می گشتم

که تنهایی را به تنم چون تسلیمی خشکتر آرام آرام می دوزد؟

افسوس ما خوشبخت و آرامیم.(فروغ)

 

من شروع کردم:

صورتی پوشیده از جلبک

..........می ریزد آرام

می چکد بر لبانی از قطره خسته

................می شکند خشک

دستانم اندوهی بزرگ

......آشنا، مثل سرم

 

من شروع نکردم:

روز انگار غروریست در سوزش دستهایت

میان این همه خستگی آفتاب

روز انگار راه عجیبی ست در شیارهای چشمت

که می جوید مفری به ناگهان.

خویشتن خویش را به بارویی پی افکندن(شاملو)

می نشینم

پاهایم را سفت به هم می چسبانم

می لرزم

باز مال همه ای جز من

خنده هایت

شوخی هایت

تلفنهایت.........

سایه ات دور می شود

می نشیند روی نرده

می خندد

بلند تر می شود.........

سایه ام چون ابری سوخته لاغر می گردد

وهر از گاه نگاهت،

لرزش چشمم را در پلکهایش خمیر می سازد.

و باز دیگری

دست در دستان تو

درآغوش تو

و باز خنده هایت.

روی کاغذ دایره می کشم

تویشان را گرد می کنم

عصبی سایه می زنم.

خوشبختی شنیدنت با دیگران

روی دیوار هایی که نازک در آنم.

 میان جمعی هرهر کنان

دستانت پر از صحبت

لبانت بزرگ

شانه هایت صاف،

همه می خواهند تو باشند

و تو بلوزی به تن داری که من آورده ام.