تا اطلاع ثانوی









تا اطلاع ثانوی در اینجا و سایت عکاسی جان تعطیل. 






































Syd Barrett



از همون اولشم معلوم بود وضع چه شکلیه. من اسگل هی خودمو گول زدم. هی معلوم بود از وقتی پالتوی کهنه فکسنی شو انداخت رو زمینو کولشو روشو پاهاشو دو ور صندلی ولوی لهستانی ولو کرد. نشست و معلوم بود چی می خواد بگه. سرم می چرخید و تاثیر قرصا تازه داشت رو میشد. حالا من میگم قرص تو چرا باور می کنی همش مال بی خوابیه وغارغار مرغای دریایی ۵ صبح رو سقف روبرویی. 

- چیزی گرفتی؟

- هان؟ آره. یه کم.


من می دونستم از همون اول که این یه اشتباه معمولی یا بهتره بگم یکی از اون انزجارای معمولی نیست. این که یهو شکم ادم بغلی صدا می ده یا گلوش. یا تفش می پره. معلوم بود به جون خودم. باید فرار می کردم از همون اول. 

- نوشتیش؟

- آره. اما راستشو بخوای خیلی وقت نذاشتم. پول آخه نمی دی

- همون کافیه. بده ببینم.


به مرگ خودم می دونستم الانه اتفاق میفته. همیشه از اینکه هر سرابی رو آگاهانه روش سوار میشم حرصم در می یاد. اینم معلوم بود که یهو یه قلپ خون از تو دماغش می ریزه تو کافی. و ریخت. من هول پا شدم گفتم قاشق بیارم با دستمال. 

- بشین

- آخه....

- بشین. چقد طول کشید اینا؟

- ۴ ساعت

- قاشق میدی لطفا؟


دوییدم. یکی از اون قاشقای چوبی یه بار مصرفو برداشتم. قاشق که چه عرض کنم. همون همزنا دیگه. برگشتم و قاشقو گرفتم سمتش. می دونستم!!!! معلوم بود!!!! یه قلپ خون ریخت رو قاشقو شره کرد پایین.

- دختر بپا نریزه رو کفشات. نو نیستن مگه؟

- نه... چند ساله دارمشون

- لوس...

- هان؟

- یه دستمال بردار


من سر جام میشینم. کارامو برمیدارم و بهشون خیره میشم. تمیزن. مغزم تند تند میزنه. کثیفن. لعنتی! تمیزن! خفه شو. از این تمیزتر چی می خوای. یه دستمال چنگ میزنم سفید. می کشم روشون. می سابم. می سابم. خون می چکه رو کاغذ. چی؟؟؟؟؟ از دماغم خون می ریزه. بسه

NO WAY!

GET OUT!

کاغذو می سابم. از پشت کمرمو می گیره. هششششششششش بابا... هششششش

یه قلپ خون می ریزه تو تنم. 

if only I could see you turn myself to me


سرفه می کنمو کمرمو صاف می کنم.

- چند وقت روش کار کردی؟

- یه ۳ ماهی میشه. 

- خوب شده. 

- پس قسط اولو می دیدین؟

- اوردم با خودم.

- ممنون. من الان برمیگردم.


گوشه دستم خون میاد. یعنی به کجا گرفته. هی می شورم. هی بیشتر میشه. ای وای.... حالا نگاه کنا. این وسط....

 اون صورتشو تو کاغذام گم کرده. سرشو بالا میاره و دماغشو می ماله و فین فین میکنه. هوا داره تاریک میشه. کتمو برمیدارم.

- دستت چی شده؟

- به تو چه. اگه عرضه داشتی چراغارو درست می کردی


کتمو برمیدارمو میزنم بیرون. هوا یخه. شالمو سفت می کنمو یه سیگار نصفه روشن می کنم. از اولش معلوم بود قراره چکمه هامو خونی کنه. وقتی رو زمین می کشیدمش تمام کافه رو طی کشیدم. آنتونی داد زد تموم شد؟ من کشیدمش تو دستشویی. یه زخمی از صبح می خورتم. آنتونی میاد ببینه چی شد.

- تموم شد؟

- هان؟

- احمق نشو. چقد طول کشید؟

- نیم ساعت.

- بالاخره زنه یا مرد.

- به زن می دمش. مرد از عهدش بر نمیاد.

- باشه. هر جور تو بخوای. کسیو می شناسی؟

- هان؟ ... یکی هست... اما انگلیسیش خوب نیست.

- ظاهرش همونه؟

- اره. لاغر. قدبلند. وحشی

- حالا اونو یه کاریش می کنیم.

- پس فردا ساعت ۷ واسه scouting  


از کافه می زنم بیرون. سرده. یه نیم سیگار روشن می کنم. خون دود میشه تو هوا. حلقه های قرمز مانوس. حلقه های یک دو سه.... امتحان می کنیم. یک دو سه... معلوم بود این کارس. صورتشو می کنه تو خونو می کشه بالا. فین فین می کنه.

- هان؟ همش مال بی خوابیه .چشاتو؟ پاشو پاک کن...

- چیزی واسه من مونده؟

- پاشو... صبحه

- تاریکه.... چراغارو درست کردی؟








......



......

















پناهی










پناهی به شش سال حبس و ۲۰ سال محرومیت از ساختن فیلم محکوم شد













زنده خواهم ماند



ماتیک نمی زند

حرف نمی زند

لاک نمی زند

کاری نمی کند

سایه نمی زند

نگاه نمی کند

نفس نمی کشد

سیگار می کشد

باران می شوم

خیس نمی شود



از کتاب شهربازی- اسفندیار










از مجموعه ی شهر کاغذی من






هفته اخره و تمووووم.....





مثل هر روز ساعت ۴ یا بیشتر نمی دونم از خواب پریدم. یه کابوس وحشتناک. مثل همیشه. برج هایی که تا اسمون سیاه گم میشدن. خونه های جنگی سوخته. یه مرد کوتوله از اونایی که آکاندوپلازیا دارنو با خودم می کشیدم و یه دختر بچه. اونا از دیوارا بالا می پریدنو نمی ترسیدن. من می ترسیدم نه واسه خودم می ترسیدم اونا بمیرن.... ما فرار می کردیم. دختر بچه تیر خورد و از اون بالا افتاد تو بغل من. خون از سر تا پامون می ریخت. اون که تو بغلم بود یهو کله مرد کوتوله هم افتاد تو بغلم. از تنمو دستام خون می رفت. سیاه بود. کسی نبود. همه جا سوخته بود. تپه های جسد. من گریه نمی کردم. منتظر بودم منو بزنن. اما نمی زدن. همون جا با کله مرده و تنه دختر بچه رو زمین نشستم. 

از خواب پریدم. سیاه بود همه جا. از تو یخچال دو تا ادویل خوردم. آب. آب. آب. بوی خون تنمو گرفته بود. هنوز سنگینی شون روی دستم بود. هنوز حضورشون تو بی وزنی بیداد می کرد. حنا رو باز کردم. نور تو چشامو تاریکی زد. به زور می دیدم. یهو چند خط پیام از دوستی دیدم که مدتها بود ازش خبر نداشتم.



kheili vaghte mikham in harfo behet bezanam

amma har dafe migam na shayad eshtebah bokonam

shayad bokonam

yani omidvaram sakht dar eshtebah basham

omidvaram

in harfam ye soale kheili sadas az to

to adame sabegh nisti...yani hasti amma dige artist nisti...chikar dari mikoni ba khodet?

aslanam lozumi nadare javabi be in soal bedi

soali bood ke bayad matrah mishod va shod

hamin


اگه کس دیگه ای گفته بود می گفتم به .... اما این ادم کسیه که عکاسی مفهومی رو می فهمه. شعور عکاسی داره. شایدم راست بگه. من اینجا انقدر غم نان دارم که فقط و فقط کار می کنم که زندگی کنم دیگه اونجوری وقت برای هنر نیست و این عذاب اوره و این بزرگترین ضربه ای بود که اینجا بهم زد. خوابم نمی برد. مجبور بودم ۱ ساعتم شده بخوابم باز تا بتونم ۱۲ ساعت رو پا دووم بیارم. هفته ی اخره. هفته ی اخره. دیگه اینجوری کار نمی کنم. انقدر حرفاشو پیش خودم تکرار کردم که باز خوابم برد. یه آبشار خواب دیدم. اسفندیار اون پایین نشسته بود و هیچی به هیچی. همینطور خیره به هیچی نگاه می کرد. من صداش می کردم. داد می زدم. گریه می کردم. می گفتم می تونم بپرم پایین. اون نمی شنوید. خیره به هیچ. یهو یه چیز لزج سیاه منو از تو آب کشید تو. کسایی که منو میشناسن باید بدونن این واسه من یعنی چی. جایی که توش ماهی باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این از خواب اول ترسناکتر بود...... باز حرفای م اومد تو کلم. نشستم رو تخت. تنم می لرزید..... من اینجا پسرفت می کنم. اما این پسرفتو خودم می فهمم یعنی چی. با اون انتظاری که من از خودم دارمو خودم از تو رنده می کنم این قابل فهمه. اما واسه ادما پسرفت نکردم. یعنی اینو نشون نمی دم. زیر دوش رفتم. لباس. قهوه. قبل رفتن ازش پرسدم که چرا اینطور فکر می کنه.
کار
شب
حنا رو باز می کنم. جواب داده...

 man tahlili ke az to daram ine ke ye jurai be ye jai residi(hala be har dalil) ke kheili aks migiri ya age jure digei begam kheili aks neshun midi
 va tuye in kara be sheddat tekrar dide mishe va in hesse penhan ke khaleghe in asar dochare in tafakkor(ya be shekle badbinane tavahhom)e ke man cheshm baste shutter bezanam ham khaleghe shegefti hastam
 in elgha mishe be man nemigam to in tafakkor ro dari
ye jur ولع
ye jur هول زدن
 mesle kargardani ke faghat bekhatere residane filmesh be jashnvare ye seri chiza ro tu karesh fada mikone ke sari tar jam kone karo 
 va khob mosalaman va bedune shak chizai in vasat fada khahad shod ke arzeshe karo kam kahahd kard

 man ham karaye weblogeto peigiri mikonam ham karai ke tu akkasee mizari va commenthai ke migiri va bahsai ke mishe
 va ham naghd hai ke invar unvar mikonanet 
 albate age beshe esmesho gozasht naghd

man ye rabeteye mostaghim beine karhaye akhiret va hozuret dar site akkasee va kasani ke be noi khodeshuno alaghe mand neshun midan be karat mibinam
 in rabete enghad bareze ke aslan niazi be bahs nadare

 in adama amdan ya sahvan daran eshtebah mibinanet va naghdet mikonan va zarbe mizanan behet
 va in tasire nakhodagah dashte ruye karat va balke ruye noe barkhordet ba ejraye kar
 azat khahesh mikonam in jur bardasht nakon ke manzure man isolate shodane va ghate rabete ba adama az har gheshro maslako tafakkori ke hastan
 aslan delam nemikhast biam harfamo dar ghalebe comment zire aksat ya zire naghde digaran bezanam
 chon hes mikonam in kar hich chizi ro hal nemikone
va bahse alaki rah mindazeo kalkal haye bi asase be dard nakhor
 harfamo be hesabe naghd nazar...man naghade khoobi nistam chon az naghde karaye digaran badam miad dige






شب با کابوس های تکراریش..... و صبح های ۴.... ۴:۰۵ یا چیزی همون اطراف






فقط این که نمی تونه..... فقط داره ابرو داری میکنه............ چی ؟ یا که کی؟........... یه سیگار روشن........... کن



























chon iek kalame, hamin

 

 

بیزاری های پنج کلمه ای

سه کلمه ای

چون زخم

چون عشق

چون سکس

بیزاری های چهار کلمه ای

چون ماهی

چون بنفش

چون جمعه 

بیزاری های چند جمله ای

چون "تو هستی چون نمی روی"

چون " تو مانده ای و ماندن یعنی نوک زدن به آینه"

کودک از بازی برگشته بود

قابلمه سوپ پاچه را غل غل می کرد

اخبار از بیزاری چیزی نمی گفت

چرخ ها را خون سیاه

چاه را خون سیاه گرفته بود

و هواکش بی  وقفه می زد

زن در حمام 

کودک انگشتش را در قابلمه کرد

و چرخ ها زن را به برق کوبیدند

و آب داغ پاچه ها را غل غل

غل غل

بیزاری های دو کلمه ای

 وق

هق

عق

بیزاری های یک جمله ای

"انسان رد نمی کند"

"این تاپاله تن نام دارد"

زن کودک را پخت

مرد چون لاشه ای همان جا که بود ماند

و هواکش بی وقفه می زد

داغ بود

کودک غل غل

تکرار می کنم

بیزاری های دو کلمه ای

بیزاری های یک جمله ای

بیزاری های هوا

بیزاری های هواکش