بگذار زمان بگذرد
مکان بگذرد
همه را در روشنایی پگاه دیده ام:
آخرین نرگس را بر میز تو
دود آبی کم رنگ را از سیگار تو
و استخر آرام و بی التهاب را
در آیینه اتاق تو
که می خواهد تصویری از من نشان دهد . . .
تو نمی توانی کمکم کنی ...
- آنا آخماتوا
احمد پوری
به یک اتاق محتاجم
به خیرگی عکس ها از همه جا
به پلاسی کتاب ها همه جا
به رنگ ها
همه جا
به استخوان هایم محتاجم
که دور تا دور بچینمشان
لی لی بازی کنم
تا پودر شوند
پرواز کنند.
در این شهر آرامم. ناگهان مهربان و ناگهان قابل لمس. در این شهر دستگیر شده ام. بی احترامی دیده ام. تهمت خورده ام. در این شهر بلند بلند دروغ گفته ام و یاد گرفته ام نیش ام را آرام و زهرآگین تا ته استخوان فرو کنمو صدایم را سکسی کنم و آرام بگویم بی گناهم. این شهر را دوست دارم. مرا لخت کرده اند. جاسوسم خوانده اند و فاحشگی به ریشم بسته اند. آسانسورهایش را دوست دارم. در آنها ترسیده ام. از ترس گریه کرده ام. برای از دست ندادن هستیا همه چیزم را گرو دادم. خودم را در آینه دیدم. اینجا چشمانم را صدایم را فروخته ام.
اینجا آرامم. ساعت ها کتاب می خوانم. حتی نور مهتابی را می پذیرم و دردسرتان ندهم. .. در این شهر با من مثل خودم- هیولاهایم- اعصارم رفتار می شود. لخت و عور چیزی برای پنهان کردنم ندارم. آری دوستت دارم ای وسیع ساکت که بوی گوگردت آزارم نمی دهد که گودال های راه به راهت تسکینی قبرگون است و وقاحت گِل ات را می خواهم که لیس زدنم.
دیروز یوگا گفت: وصل - التماس - رهایی
آره هی همه چی خلاصه تر و تر میشه. دیگه جای هیچ کدومتون نمی خوام فکر کنم.
سلامت!
بازگرد به این خرابه که ملتمسانه خانه می ناممش. بازگرد حتی اگر برای بردن دستانت آمده باشی.