II. Adagio (Oboe Concerto in D- Giuseppe Sammartini)





خالی ست. به زحمت کارهای شخصی ام را انجام می دهم. به زور از برای ارایشگاه بیرون می روم و هیچ وقت نمی رسم. راه را گم می کنم و سرانجام با نانی به دست به خانه انها برمی گردم. به خانه ای که نمی شناسم. آدم هایی که فکر می کنم نمی شناسم و صداهایشان زیادی نزدیک است. اغلب نمی شنوم. تمام تنم چشم شده. همه چیز را می بینم و حواس دیگرم به زحمت کار می کنند. شب ها صدای جیر جیر موش ها به گوش می رسد و در لوله ها مانند چرخ گوشت خون می سایند و نیمه های شب خون به هیات انسان در خانه گام بر می دارد.
شب ها نمی خوابم.
اینجا زیادی خالی تر می شود. نیاز به فرار هی پرسه می زند اما جایی نیست بروم. آری تو می گویی من جنگجو نیستم. نه نیستم. پتو را سفت تر می چسبم. منتظر می شوم تا شب شود. باغ می روم کاری نمی کنم. مگس ها را هلاک می کنم و الی را رام. پاهایم را مرتب لیس می زند. تا بالا. دوست ندارم. 3 شب پیش چمدان روی ران راستم افتاد. چون نیش پایم سوراخ شده. 5 نیش. با فاصله های نامنظم و ریز و درشت. دورش هاله های سبز و بنفش و زرد موج می زنند. دوستش دارم.
دیروز اتفاق عجیبی افتاد. از هفت تیر که خانه برمی گشتم، از کنار زندان رد شدم. روی برج مراقبت یک مانتور بزرگ بود که داشت نمایش می داد یک زندانی را با لباس سرمه ای و خطوط قهوه ای، بسته شده به یک ستون و سرش پیچیده در ملافه. یک بازپرس اطرافش راه می رفت. محکم. و چیزهایی می گفت که از آن فاصله قابل تشخیص نبود. انگار یک فیلم زنده از داخل زندان بود. ترسیدم. آن مانتیور. وسط شهر. روی برجک زندان ...
خواب نمی بینم و این یعنی بی معنی. یعنی همه چیز باید از نو تعریف شود. خودم باید خودم را ببینم و این را نمی فهمم. دیروز در بانک هیچ چیز نمی فهمیدم. اعداد را دیگر نمی فهمیدم. دیگر بانک نخواهم رفت. آنها به من می خندد. یا که می گویند آه طفلی واین به اندازه مضحکه شدن تهوع آور است. یاد برادنکارد میفتم. یاد آن زنان احمق با مانتوهای سیاه و بلند که "آخی اینکه خیلی نازه چقد جوونه". نه دیگه بانک نمی رم.
تایپ تموم.  15% ویراستاری هم انجام شد. محکمه. تو کتاب خودش کمی بوی همدردی میاد. اما کتاب من نه. خشک و خشک و بی علاج. قول می دهم خوانندگان را بکشم.
قول می دهم همه چیز را بکشم.

می خواهم همان اژدها باشم. سرخ و از آنِ اعصار مرده! می خواهم آنطور باشم که هرگز نبوده ام: لال و بزرگ!



slow


These are

the isolate,

slow faults



that kill

that kill

that kill



_ Sylvia Plath


کند




خب اتفاق افتاد می دانی. خب می دانی دیر و زودش قابل پیش بینی بود اما معلوم نبود چقدر قرار است بماند یا چقدر وسیع رشد خواهد کرد. ریشه های خاکستری تیز و خاردارش همه جا نشانه رفت و در همه ی گوشه کنارهای های تنم ماوا جست. آرام نگاه کردم و گذاشتم هر چقدر می خواهی دور بچرخی. چرخ کنی همه چیز را. کاغذ، سیم ها، دندان، پوست را. خوابم زیاد نشده. اما همش خوابم. خیره به حرکاتی آنقدر کند پر از هضیان چشمی دهانی پلکی.


ابر را صدا می کنم کمی پیش رویم بگرید

بعد هولش می دهم ماه بیاید و پرده ای نقره ای بر صورتم بیاویزد

بعد کمی پارچه سفت.

بعد سفت بازویم.

بعد ترکیدن مایع

زیر رگ های پرپشتم. 







my own very first book s finally started




چون اون بالایی فکر کردم می خوای بیای پایین. داشتم فکر می کردم میای این پایین دردت کم میشه. نه. کم نمیشه. این درد کم نمیشه. پایین هم نمی تونم بشینم. حالا گفتم شاید مثل همیشه میشه. نه نمیشه.

یاد شعر تو افتادم که اگر همه ی جهان هم روی صندلی بنشینند تو روی زمین

عین خیالت هم نیست

عین خیالت هم نیست




عین خیالم نیست. فقط دیگر نمی توانم. دیگر نیست



باشد کمکش می کنم. کم کم آخر این ماجرا یا کتاب - وبیماری- ست یا عین خیال هیچکس نیست



حالم خوب است. امیدهای والا. دست های بلند. سیاهی والا. دست های عجز








the last episode of BORADE HA




درکت می کنم عزیزم. زیاد درکت می کنم. پا که می شوی عرقت را از صورتم پاک می کنم. اشک صورتم را پر می کند. دلتنگم. بدون دلتنگی همه چیز خسته کننده و عاری از حرکت است. از تو صدایی برنمی خیزد. گویی دراز کشیده ای. نکشیده ای. گویی می توان سفت بغلت کرد و التماس کرد برو برو. این سایه ها دست از سرم بر نمی دارند. سایه هایی با ناخن های سیاه که در سیاهی تن حل شده‌اند. کش آمده اند. باز قهوه سر رفت. مامان دکمه های مانتوم را سفت می کند. من راه می روم. نمی روم. سقف صورتش را جمع کرده است. تابستان پر از عنکبوت است. سقف چندشش می شود. دیوارها خیلی فرقی برایشان نمی کند. لولاها اما ترسیده اند. می نویسم تا خوابم ببرد. تو زیر پتو وول می خوری. به پاهایم می پیچی. دیگر بوی تنم رفته است. نای بلند شدن ندارم. خس خس ات در می آید. می خواهی برای صدمین بار صحنه ی مرگت را نشانم دهی. خیلی حوصله ندارم. همه جزئیات را از برم. به علامت نارضایتی چراغ تاریکخانه را ر وشن می کنی. عکس های آویزان را یکی یکی پایین می کشی. می غلتند و گوشه ای تکیه به دیوار از حال می روند. کسی حوصله چیزی را ندارد. حوصله داد زدن ندارم. حوصله اینکه بیرونت کنم. حوصله صدای سوت کتری را ندارم. حوصله عرق خوردنت. حوصله خمیازه هایم. انگار بوی تنت رفته است. گویی این پتو دیگر نای گرم کردن ندارد.





8 hamin farvardin



شاید که روزهای عجیبی ست شاید که بزرگ. شاید که هر چه تو می گویی راست باشد. شاید توهم خواب دیدن و کابوس ها را با خود در کیسه خود حمل کردن فقط کار من باشد. شاید سنگینی کم خونی من که صدای سونتاگ به دوش می کشم که بی خوابی ها که بی صبری ها مال همین کیسه نمادین حضور من باشد. خوب می دانم اینجا که هستم اشتباه نیست و باید نفس بکشم.

از حالم اگر جویی ای یار... خوبم. بهترم. کار می کنم و این یعنی هنوز می توانم قوی باشم. هنوز می توانم سر پا باشم و نیازی به بودن یا نبودن همین هوا نداشته باشم. اگر بخواهی از شب هایم بگویم طولانی ست و طولانی و به طرز طولانی تلخ. شاید باید اول از روزهایم می گفتم که خوب است. به پیرمردها (نه زنان) کتابخانه عادت کرده ام. یک کدام که نیست تمرکز کارم به هم می خورد. مرد جوانی ست ک نه چندان جوان روح پیری دارد. بسی پیرتر از ظاهرش. کتاب ها را ول مانده را جمع می کند و کمر وسینه اش خیلی جلوتر از پاهیش به ادامه تن می دهند. قوز امانش را بریده. جوراب های طوسی دارد با یک ردیف گردالی سیاه. لخ لخ روی موکت خودش را می کشد. می دانی دلبستگی هایم کم شده اند. به صدای کشیده شدنش عادت کرده ام. به صدای ندیدنش.

هر روز ظهر سالاد می برم. هوا این روزها خوب است. مخصوصا آن بالای تپه آنجا که من ناهار می خورم اغلب کسی نیست. چهار زانو می شینم. موسیقی نمی برم. به باد گوش می دهم و لذت خوردن سالاد تا به ته برسد و دانه های گوجه مانند کفش دوزک ها روی سطح آبلمیو و روغن زیتون و فلفل بغلطند. می دانی تنها اتفاق زیبای روز است. دانه های روغن زیر نور برق می زند و قرمزی ها شنا می کنند. من صدایشان می کنم ستاره های کفشدوزکی. آنها پچ پچ می کنند و این نام را دوست دارند. حالم خوب است. باهاشون حرف می زنم. از کوه می گویم. از سونتاگ. از حسادتم به او که مگر چقدر می توان بزرگ بود. می فهمم چیزی در من است که از جسارت و تیز بینی سونتاگ لذت می برد. و همین میزان از لذت کافی ست که مرا تمییز دهد از خیلی چیزها که تو بهتر می دانی فراریم ازشان. من همیشه پر از غرورم. فراوش نکن. امروز بیش از استاندارد روزانه ام کار کردم. آنقدر نیمه ی دوم کتاب خوب است که نمی خواهم ملی را ترک کنم. امروز از خستگی و فشار ذهنی حاصل از مسلسل ها و موشک خط اول جبهه استفراغ در گلویم می جست اما نشستم و تا آنجا که ورق برده بودم کار کردم. نیم صفحه مانده بود که بالا آوردم. فشار کتاب زیاد است. این را اگر بعدها بخوانی هم نمی فهمی. باید نوشتنش را به زبان درونیت بنویسی. همیشه وقتی چیز خوبی می نوشتم یا عکس خوبی می گرفتم تا چند روز اسهال و استفراغ می کردم حالا ترجمه هم اضافه شده. انگار مغز اتفاق پشیزی ست و عکس العمل جسم است که شلیک می کند به دیوار پشتت و مغز سیاهت زیباترین خودنگاره را ثبت می کند. چیز دیگری از امسال تهرانی ندارم بگویم. مصمم تر شده ام. حس می کنم. تکلیفم که با خودم معلوم است دیگران هم وضعیت بهتری به من اعمال می کنند. همه مثل خودم دریده می شوند و این باغ وحش را خودم چیده ام. از ضد و نقیض سال قبل و خمیازه های "حالا چی پیش بیاد خبری نیست". دمم محکم تر می جنبد و هر طرف که بایستد حتی اگر جایش بد باشد خوب می ایستد. مهم نیست چه شود مهم این است که من بیش از پیش با خودم در تماسم. کوچکترین حرکتم را واقفم و سایه ام را با دقت می رانم.

می دانم سال بهانه ی پر تهوعی ست. اما خب. مانند همه که بانمکند و سال را تبریک می گویند من هم به رسم احترام به ریختن اقاقیا از دیوارهای نم کشیده آجری که نگفته ام تا به حال به تو که زیباترین جنبش زندگیم است خواستم از احوالاتم بدانی. حتی اگر تو که اتفاق نیفتی من این سال های مانده را وقف نوشتن و دیدن خواهم کرد. مثل اون کانادایی های احمق به دستاوردهای سال جاری اگر بیاندیشم دستاوردی نیست. ندارم. هیچ. مگر لذت از بودن. به هر ترتیب. مگر چقدر مانده؟ مگر فروغ چقدر باید برای این مکعب سیمانی پرداخت؟

 

 




3 فروردین همیشه




پشت به پشت می لیسدند مرا 

آن دوزخ سوسمارگون

آن نوای پوسیده که می نالید دوستت دارم را

لیوان عرق باد می کرد

و سرازیر می شد روی صورتم گِل های ماتم

نفس های چخماقی

سنگریزه های تشنج

آه دیوانه بود اتاق

لباس ها را گوله می کرد و چون مار می خزاند

تا گلو را بچسبند

لامپ را  بترکانند

پرده را بجوند

آینه نزدیک می شد

خون دماغ می شد

زبانش را به اطراف پرت می کرد

و چرخ گوشت بود که می ریخت

کیسه ها بود که گره می خورد

فریزر بود که قه قه می زد













باز خواب او را دیده است








آواز که می خوانم
آتشی در آتش می پیچد
و مادرم پشت در می نشیند و با صدای بلند گریه می کند
و در صدای لرزانش مدام می گوید:
_ باز خواب او را دیده است

باز خواب او را دیده است.





شهرام شیدایی












شیر







پلک زدم و  چند دسته سبزی که مادرم روی میز گذاشته بود چقدر زیبا به نظر می رسیدند. پوسته ی نرم رویم  را به سمتی لیز دادم و نشستم. خانه خالی بود. اثاثیه را برده بودند. عکس ها دیگر به دیوار نبود و شمعدانی ها و لاله های عباسی گوشه ای دور هم جمع شده بودند. پرده های سفت خاکستری هنوز وصل بودند و رایحه سبزی دورم بال بال می زد. از اینکه آفتاب نیست. سبزی و تاریخ دورم حلقه زده بودند خوشحال بودم. باز دراز کشیدم. پوسته را رویم کشیدم. سبک بودم و آنقدر خوب که چیزی دلم نمی خواست. نه دلم برای چیزی ضعف می رفت نه از موهای آویزان از همه جا متنفر. پلک هایم را بستم و به صدای ریختن سینه و دستی که از گلو به پایین هجوم می آورد تا نفس را بگیرد- بالا بیاورد با لبخند نگاه می کردم. آرشه هوا می رفت برمی گشت. می کشید. پس می گرفت. آرامم می کرد. چقدر همه چیز ساده بود و بوی ریحان می داد. در باز شد. دستی بزرگ به درون خزید. گوشی معاینه را به زور به تو هل داد. به در و دیوار آنقدر خودش را مالید تا مرا پیدا کرد. انگشت ها کورمال کورمال روی تنم پلکیدند. بعد بلوزم را بالا زدند و آهن سرد را به این سینه و آن یکی سر دادند. پادشاه عباسی خیره به من نگاه می کرد و آهن را هی فشار می داد. دست راه رفته را به بیرون کشید و بعد کاغذی پرت شد و بعد هم خودش با خودکاری داخل شد. ارتعاشات کوچک تخت را سبک تر می کردند. می خواستم بخوابم. شیر بالا می آمد. ساعت حضور پرتی بود که حتی یادش یادم نمی آمد. دست چیزی نوشت. رفت بیرون. باز آمد. با مهر کوبید روی نوشته و سر آخر هم با ته خودکار ۳ بار به سینه هایم سیخونک زد و بعد چون مورچه خواری دماغش را تند تند یه چپ راست بالا پایین تکان داد و رفت. در بسته شد. هوا باز به نوا برخاست. و من سرخوش چشمهایم را بستم و داغی مرواریدهای سنگین صورت و گردنم را خیس کرد. چقدر خالی بودن می چسبد. کندی به هیبت مردی که از پشت در آغوشم گرفته و صدای نفس کشیدنش نمی آید زیباست. از دیوار سوراخ ها باد می کنند و رشد می کنند. چون گوشواره می چسبند و رقص کماکان و موسیقی کماکان. پنجره باز می شود. دست زنی با لاک سیاه تو می ریزد و گردنم را می چسبد. از در دستی آغشته به رگ های ضخیم همراه انگشتری با سنگ سیاه و سوزن به دست بالای دماغم را می بندد. دست اولی سوزن در گلویم فرو می رود و مایعی تلخ و غلیظ چون مرداب بین سینه و گلو کیپ می شود. انگشت ها جیغ می زنند. به ترتیب و تند عقب عقب می روند. کمی بالاتر از سینه برآمدگی ای اندازه کیوی بیرون می زند که نفس می کشد و هی درازتر می شود. بوی کنده چوب ها از دور می آید و سایه ی سگ های اطرافش تا روی تخت می افتد. موهایش ناگهان تو می ریزد. او باز آمده است. آن موهای بلند و عاصی. به هر گوشه سری می کشند. زیر متکا. زیر تخت. زیر پتو. زیر من جا خوش کرده- سیگاری روشن می کند. دود و بوی سبزی. چقدر حالم خوب است. شازده عباسی اخمهایش را در هم می کشد. موها سفت بغلم می کنند. مرداب پهن تر و پرزهای کیوی سیخ تر می شوند. پلک ها باز روی هم می غلطتند. مرا بگو که گویی هنوز دلم تنگ بوده است. موها و دود چون پیچک از لای دندان ها شروع می کنند و هی می پیچند. چیزی شبیه عقرب لای پرده موج می خورد و گاه گوشه پرده کنار می رود و چیزی لاله ها را ها می کند. عزیزان من دور گلو می پیچند. می ریزند روی تنم و سرودی رو به بالا با نغمه پیچک ها یکصدا می خوانند: این سال ها را بگو که از موهایت دور بوده ام. آنها هیجان زده اند. سریع تر می لولند و گاه جهش های بلند برمی دارند. بندهای براق سیاه سفت و سفت تر می پیچند. من بی حسی م. خوابم می آید. دور ا دور آتش همه پابکوبی می کنند. او را کت بسته روی دست می برند. مرا بگو دلم تنگ بوده است که کنارش بخزم و به سایه آرام کفشدوزک ها از زیر ملافه نگاه کنم. و او بغلم کند و تجویز کند باز بوی تن سوخته ای را می دهم که در مرداب پرتش کرده اند.




- زهرا درویشیان
۱۵ مارچ ۱۳