-
sar dard
شنبه 17 مهرماه سال 1389 11:53
sar dard.............. to e bi alaj................. bejaie kif az emruz dare khane ra ba khod mibaram va an ra be ruie_ hichkas baz nakhaham kar_
-
مکاشفه
شنبه 17 مهرماه سال 1389 01:34
به اندازه کافی خودش مرگ بود. از پشت با بیل زد وسط کمرشو یه توده گوشت و روده وخون کشدار کشید بیرون. یه نگاهی به توی بیل انداخت و انگار که راضی نشده باشه نچ نچی کرد و بیلو انداخت اونور و با ته کفشش روی روده ها مالید و با انگشت اشاره ی راستش ته کفششو انگشت کشید و لیسید و سوت زنون رفت سمت جاده. از پشت یه تیکه اش خالی بود....
-
I mailed some pix & a letter to mom-tala today
جمعه 16 مهرماه سال 1389 02:03
-
بزرگداشتی برای چشمهایم
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 06:53
از همه جام یهو شروع شد. زد به مغز و یواش یواش تو صورتم خزید. بوی درد این روزا رها نمی کنه. درد میشه همه چی. لباس، حموم، سالاد، پتو. درد رو حتی حاضری کادو کنی ببری واسه تولد دوستت. یه روبان قرمز روش ببندی و کم کم یه جوری بگی و ثابت کنی عزیز شده. به ادما از عزیزات مایه میذاری و کم کم سعی می کنی این عضو جدید خانواده رو...
-
آه ای سمین
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 05:13
خانه ی قرضی هوای قرضی پوکی دماغ پنجره های اجبار
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 01:01
من حالم خوبه. هیچ طعنه ای در کار نیست. من حالم خوبه.
-
اعصابم را خورد می کنی نمی خوابی راه می روی
شنبه 10 مهرماه سال 1389 10:19
همه جهان هم که روی صندلی بنشیند تو روی زمین ولو می شوی عین خیالت هم نیست عین دستهایت هم نیست ... «از کتاب شهر بازی»
-
the DUEL
شنبه 10 مهرماه سال 1389 09:03
the 1st day of VIFF (Vancouver International Film Festival) started with THE DUEL, based on Antoin Chokhov's roman. It has the best lighting ever, so soothing & unbelievably gorgeous, let alone how acting, set decoration & mise-en-scene were breath-taking Good Old Days! I used watch all the festival movies...
-
قفل
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 23:50
photo: Diane Arbus موهاشو از پشت جمع کرد و به سنگینی یه پلک زد و غل داد بی حوصلگیشو به اون : سیلوئتش دو تا قصه داشت. الان، نه دومی نه اولی. دومی نشست دستاشو باز کرد یه خمیازه کشید و پاهاشو دراز کرد، گوش داد به زمزمه ها. یه صدای گنگی مدام چیز ناآشنایی می خوند که هیچ جا نشنیده بودم. دومی دردی نداشت مثل اولی. گاهی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 07:02
هوا روشن می شود احساسی نداری سرنوشت خیابان- کوچه- صبح را می گیرد صورتت جای خالی چند مغازه را احساس می کند روی استفراغ ها نور می افتد تو دیگر آزمایش را دوست نداری جلوی باد نمی ایستی جا خالی نمی دهی به سگ رجوع کن به حواس پوسیده آن پیرمرد به نفرین پیشانی ات به تمرکز قرمز یک کولی روی دستهای ساکتت صورت ساکتت تب ساکتت...
-
dogs
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 22:03
از اون لبخندا داشت که نمی دونستی الان که بهت نزدیک شه چاقو در میاره میکنه تو شکمت یا زیر چونه تو می گیره و می بوستت. از دور میومد. پل خلوت بود. غریبه با کفشای پاشنه بلندش به من نزدیک میشد. کسی بود که خیلی همو می شناختیم اما در هیبت یک انسان دیگه. لبخندش قطعا لبخند یه غریبه نمی تونست باشه. تق تق نزدیک میشد و چشم از من...
-
یه کوه- یه دشت- یه سایه زیر آشیونه یه کرکس
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 11:26
با آدما غریبه باش. اونقدر که بذارنت کنار. اونقدر که بذارنت کنار. سفت باش تا بذارنت کنار. تا بذارنت کنار.
-
برنج
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 18:38
از همه چی که بگذریم من می مونم و تو که نشستی و همه چیو گرفتی تو بغلتو فکر میکنی آزادی. بوی عجیبی که یهو دم در بزرگ زنگ زده ی زخمی منو به خودش جلب کرد یادم انداخت که تلافی هیچی رو سرت درنیاوردم. گاهی راحت بخشیده میشی و خیلی هم مهم نیست بود و نبودش اما اینکه راحت ببخشی چیزیه که من نه که بلد نبودما- نه می خوام که یادم...
-
سرکه
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 11:30
لاک قرمزو پیدا کردم و نشستم رو زمین سبز و لاک قرمز زدم. به یاد نقاشی های نمی دونم کی لاک قرمز زدم. کوچیک بودم؟ نه. اصلا نقاشی نمی کردم. یا کتاب یا ژیمناستیک. بارون میاد. عجیب. زیاد میاد. عجیب. کار خاصی نمیشه کرد. باید چند تا بشکه آب رو بردارم بذارم تو آسانسور. پیرزن طبقه 26 میگه دستشویی از وقتی بارون میاد بد گرفته. بد...
-
lemon pie
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 21:12
حواسم پرت چشاش شد و چند کلوخ افتاد تو پاسیو همسایه طبقه 6. قصه ها همه از سر گرفته شد. یک لیوان گریپ فروت و چند تا سیگار و صبح کثیف پنج شنبه. چشاشو گرفت سمت صورت سیاه شده ی عکسم و یه راست شیرجه زد تو سینه ام. گفتم خوابم نمی بره و تو هر کاری کنی بازم این کلوخا کار خودشونو می کنن. حواسمو همه چی پرت می کنه حتی چشای مزخرف...
-
salty
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 19:18
از طبقه دوم سیب زمینی هایی که خریده بودم ریخت پایین. پله ها رو دو تا یکی کردم و فکر کردم الان خوردن تو سر موشی که فکر می کرده تند و تیزه. رسیدم پایین و دیدم اونا افتادن تو جوی. یه تیکه گِلی که به سومی مونده بود گیر کرده بود به قوطی ای که کاغذ روش فاسد شده بود و رو فاسدیش نوشته بود product . پله ها رو یکی یکی برگشتم....
-
the evening fish
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 19:17
و بستری بود و چند ماهی خشک و صورتکی تلخ که تو را می ترساند آنجا افتاده بود جسدت فلس می شد تو ناگهان می پریدی و صورتت در تیکی عجیب می ترکید
-
Bijan Najdi
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 14:42
میهمان خستة راه شیری یادداشتی بر جهان داستانی بیژن نجدی از جواد عاطفه «جمعه پشت پنجره بود»، « آن روز جمعه بود. جمعه همان خونی بود که از تابستان ریخته بود روی آسفالت و آفتاب مثل باران میبارید»، «از وسط خیابان آینه بلندی میگذشت. سمسارها دنبالش میدویدند. آینه کنار دری ایستاد. زنی برایش در باز کرد. آنجا همانجا...
-
پشت کارت نمایشگاه
جمعه 11 تیرماه سال 1389 14:34
-
جلوی کارت دعوت نمایشگاه
جمعه 11 تیرماه سال 1389 14:30
-
poster of my solo exhibition
جمعه 11 تیرماه سال 1389 14:25
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 15:53
bayad rahi bashe ..... bayad vase in khafegy/ bikhabi/ bi tahamoli ke galuto migireo be daro divar mikubeo tahe maghzet sooooooooooooooot mikeshe/ rahi bashe
-
ناگهان تو
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 12:45
و ناگهان نشستم و صورتم در هیچ ضرب شد ناگهان دستانم و سکوت صدای گرگها از شهر صدای کشیدن گوشتهای سنگین روی آسفالت های تازه صدای پچ پچ هیییییس- پچ پچ در "هیچ" فضایی نیست تو به خوابهایم رجوع می کنی پوزخند می زنم و ناگهان موسیقی ناگهان تو و بی احساسی مکررِ ترک و شانه بالا انداختنم و سکسکه های متوالیِ کشدار صدای...
-
جای گامهای تو
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 10:48
امین این شعر رو واسه این عکسم نوشت.... شبی سپید خیره به لاشه ی گندیده ی آینه ، کاغذ پاره ای سیاه بر فراز زمان خسته در بند چهارمیخ تن با خونی لخته در دهان فریاد می کشید آه ...ای یار، ای یگانه ترین یار "به کرمی که با بوسه تورا نوش می کند بگو" : فردا که آمدی دیگر مرا نخواهی دید مردارم را پرواز کن، آغوش مرگ هم،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 خردادماه سال 1389 11:34
به ساعتهای ورم کرده پناه می بری به چندین قرص و کتاب عقربه ها را به سایه ها می بندی تا بلند کوتاه بلکه محو شوند چشمت مرتب همه چیز را جابه جا می کند: ۲- ۵- ۷ را به دقایق لگد می زنی هوا می گیرد به چهارچوبت بند نمی شوی به الوار تنت- پوست بتونی ات همه چیز دور می شود قرص - استخوان عقربه ها می نشینند ۳- ۸- ۱ ورم تر می کنند...
-
doa
شنبه 1 خردادماه سال 1389 21:59
komakam kon
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 08:50
< آغاز تب بود شب بود دستهایم که می افتاد عوعو که نغمه می شد در نفت ستاره ها محو می شدند روی گاز مغز می سوخت برق می رفت از نفس کاسته می شد
-
تلاش بیهوده یک بی اهمیت.
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1389 19:09
تلاش بیهوده یک بی اهمیت . بی اهمیت نامی بود مانند نامهای دیگر. باورش کرده بود. و زجر بود و ریشه ها بود و پوستی که می انداخت و نمی مرد. بی اهمیت جوان بود. خانواده ای نداشت. خانه اش از گِل- دنیایش لجن بود. آسمانش یک دستیِ تلخ ناملموسی بود که کودکان همسایه درش توپ پرتاب می کردند. بی اهمیت یک نام بود- قبر می پروراند و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 12:13
to avazi digar bekhan morde tanam dard sooratam silie ajibi mikhahad
-
بلوغ
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 08:14
painting belongs to the bastard Odd Nerdrum هوا یخه. یه بویی عجیبی اتاقم میده. انگار یکی یا یه چیزی تو اتاق مرده. پنجره ها رو باز کردم. یخ. یخ. یخ. بو نمیره. کمی ترس برم داشته. ممکنه همسایه من نبودم اومده کمک بگیره و همین جا مرده. ممکنه یه دزد اومده و مرده. ممکنه یه پرنده از جایی که نمی دونم اومده مرده. از اتاق که...